اینم از خلاصه قسمت پانزدهم افسانه جومونگ امیدوارم مورد پسندتتون واقع شده باشه
جومانگ در حال تمرین تیراندازیه که یون تابال میبیندش و میگه فقط هه موسو بود که به این خوبی تیر اندازی میکرد ، جومانگ میکه اون استاد من بوده، و یون تابال جریان تولد سوسونو و محافظت هه موسو را واسش میگه
نوکر یون تابال میاد و میگه شاهزاده میخواد سوسونو رو ببینه، سوسونو که میبینه جومانگ ناراحت شده میگه چرا خودش نیومد دیدن من!!
کاهن به یاد میاره که شازده ها گفتن ما کمان رو کشیدم و جومانگ گفت من اصلا نتونستم به غار برم
نخست وزیر میاد پیش شاه و میگه این یومی یول هر چی کاهن هست دور خودش جمع کرده شاه هم میگه چون من بهش گفتم دیگه باهات مشورت نمیکنم اینکارو کرده ، نخست وزیر هم میگه نکنه به خاطر اون قضیه هه موسو هست؟؟؟؟
ملکه که از شاهکارهای بچه هاش خوشحاله قربون صدقه شون میره
دو تا از کاهن ها که ارادت خاصی به ملکه دارن میان پیشش و یکیشون میگه این مسابقه چرته ، کسی که باید ولی عهد بشه تسو هست ملکه هم میگه اره ترو خدا هوای این دردونه منو داشته باشین
سوسونو میاد ملاقات شاهزاده و بهش برای موفقیتش تبریک میگه اونم یه جعبه جواهرات بهش میده و میگه این برای تو که زن پولداری هستی چیزی نیست فقط به عنوان یه نشونه از احساس من قبولش کن!!!
سوسونو به جومانگ میگه اخه تو چته ؟ عین خیالت هم نیست که داداش هات برای کشور چیکار کردن ؟ جومانگ میگه اونا اصل مشکل رو از بین نبردن مشکل ها رو به صورت سطحی حل کردن و سوسونو با خودش میگه من فکر میکردم این خنگه!!!
جومانگ و اون 3 تا برادر میرن خونه دوچی تا بویونگ رو ازاد کنن
دوچی هم میگه خودش و داداش هاش10000سکه داری بده وگرنه برو بعدا بیا
جومانگ به بویونگ میگه من ازادت میکنم و اونم گریه میکنه
شاهزاده پو که موفقیت داداشش ،موفقیت اونو کمرنگ کرده ، بد حال میاد پیش دوچی و اونم یه دختر زشت رو مینشونه بغل دستش پو میگه این چیه بگو بویونگ بیاد
بویونگ میاد و شاهزاده بهش دست میزنه که بویونگ میندازدش اون طرف
شاهزاده میخواد بویونگ رو بکشه که دوچی قائله رو فیصله میده
کاهن با پو حرف میزنه و میگه واسه چی کمان رو شکستین؟
پو هم بعد از کلی من و من کردن میگه جان خودم ما نبودیم ما اصلا نتونستیم بکشیمش
دوباره کاهن اون دختره رو حاضر میکنه و میگه به سه تا شاهزاده نگاه کن بگو کار کدومشونه
کار تسو و پو که نیست ، پس لباس عادی میپوشن و میرن بیرون از قصر
دختره تا جومانگ رو میبینه بهش خیره میشه و بیهوش میشه و چند ثانیه بعد بهوش میاد،
کاهن هم از بالا داره نگاهشون میکنه
جومانگ و رییس سابق زندان میرن پیش یوهوا و اونم ترتیب کارکردن رییس زندان رو در قصر داده
جومانگ یون پال مو و رییس زندان رو باهم اشنا میکنه ، و پست محافظ کارگاه فلزات رو به استاد سابقش میده و اونم طبق معمول غر میزنه
جومانگ همه رو جمع میکنه و میگه ما باید روش ساخت اسلحه پیشرفته رو پیدا کنیم
یو پال مو هم میگه راستش یون تابال به من گفته واسش کار کنم تا اونم در عوضش بهم یاد بده تکنولوژی جدید چیه
شاه به وزیرش میگه بالاخره فهمیدی کی اسلحه ها رو فروخت یا نه؟اونم میگه در دست بررسیه!!!
تسو شک میکنه و به محافظش میگه برو تحقیق کن
اونا هم سرنخ رو پیدا میکنن و دوچی شناسایی میشه
شاهزاد میخواد دوچی رو بکشه که اونم لو میده این قضیه در اصل از کجا اب میخوره
مشاور یون تابال هیون رو صدا میزنه و میگه شنیدم میخواستی بدونی من مردم یا زنم؟؟ من هم مردم و هم زن و به خاطر همین مسئله از بچگی کسی محلم نمیذاشت
تا اینکه قبل از یون تابال یه نفر منو بزرگ کرد که شکل تو بود
وقتی من به تونگاه میکنم نگاه یه زن به تو رو دارم!!هیون بیچاره هم پا میشه در میره
تسو دایی اش و برادرش رو احظار میکنه و کلی دری وری میگه به دایی اش
میگه حالا این بچه بود این کارو کرد تو نباید جلوش رومیگرفتی؟؟؟
پو میگه ما واسه تو اینکار و کردیم که بهت پول برسونیم اونم میگه من کی گفتم واسه من اینکارو بکینن؟ اگه شاه بفهمه هممون میمیریم ازشر اونایی که این قضیه رو میدونن خلاص شو
یون پال مو یه شمشیر نشکن میسازه و میخواد به جومانگ نشون بده که ادمهای شاهزاده بهش حمله میکنن
اون در میره و جومانگ رو میبینه و میگه برو یونسان رو نجات بده
جومانگ نقاب یکی از ادمکش ها روبرمیداره و میشناسه که از ادمهای برادرشه و میره قصر
به داداش هاش میکه اگه دهن منو ببندین خیالی نیست ولی جز من باید دهن خیلی های دیگه رو ببیندین
از این به بعد اگه با من در بیفتین خودتون بیشتر ضرر میکنین بعد هم میره ملاقات مادرش
یوهوا میگه از پدر بزرگم شنیدم در کشور گوسان یه کوه نمک هست
جومانگ از هر کی میپرسه کسی از کوه نمک چیزی نشنیده که از اون سه تا میخواد برن یکی که اهل گوسان هست رو پیدا کنن
وقتی یه نفر پیدا میشه جومانگ میره پیش سوسونو و میگه واست یه معامله جور کردم...
جلسه ای با حضور خود جومانگ تشکیل میشه و یون تابال میگه اگه قرار باشه تو این جا کار کنی بقیه کارگرها سختشونه که بخوان با یه پرنس کار کنن و بعد از خواستن کمی وقت از جومانگ ، باهم مشورت میکنن...جومانگ
که میاید بیرون ماری و هیون و اویی میریزن سرش و گله و زاری که چرا دوباره از قصر ول کردی اومدی بیرون؟!!!
ماری هم لپ کلام رو میگه و اعتراف میکنه واسه چی هواش رو داشته، به جومانگ میگه ما فکر میکردیم تو یه کسی میشی و دست مارو هم میگیری اگه از قصر بگذری زندگی ما چی میشه پس؟؟!! جومانگ میگه من از پس زندکی خودم هم برنمیام ولی هرطوریه محبتت های شمار رو جبران میکنم
تنها کسی که این وسط بهش میگه من ازت توقعی ندارم اویی هست
تو جلسه ، وقتی یون تابال نظر سو رو میپرسه ، سو میگه بذارین باشه چون ما الان دو تا ببر داریم که اگه بتوینم یکیشون رو رام کنیم اون یکی هم خود به خود تو چنگمونه..به این ترتیب جومانگ در گروه یون تابال پذیرفته میشه و یون بهش میگه از این به بعد مثل یه کارگر باهات برخودر میشه نه پرنس
مامور شاه که مراقب جومانگه واسه شاه گزارش میده که جومانگ پیش یون تابال کار میکنه و شاه هم این خبر رو به یوهوا میده، یوهوا توقع بیجا از شاه داره که شاه میگه من نمیتونم پارتی بازی کنم فقط میتونم واسه جومانگ فرصت سازی کنم
تسو که به هیون تو رفته میره پیش حکمران و اونم اصلا تحویل نمیگیره و حتی اجازه نشستن هم بهشون نمیده و میگه تو کی هستی؟ برو بگو خودش بیاد
نخست وزیر و تسو هم که حسابی بهشون توهین شده در پی راه حلی اند که این مسئله رو فیصله بدن تا این طوری تسو هم پیش شاه عزیز بشه
از اون طرف هم دو چی به شاهزاده پو میگه من واست نمک جور میکنم تا بدی به بابات و خودت رو واسش لوس کنی و ببینه عرضه داری ، اسم ما رو هم نیار که فکر کنه از عرضه خودت بوده
شاهزاده پو و دایی اش از کارگر شدن جومانگ خوشحالن که مادر فولاد زره میگه نخیر این جومانگی که من دیدم ، یه چیزی تو سرشه، مراقبش باشین یه دفعه دیدین ازتون پنالتی گرفت
کاهن میره حضور حضرت همایونی و شاه هم باکراه میپذیردش،کاهن اعتراض میکنه که چرا تو قضیه مسابقه شاهزاده ها با من مشورت نکردی
شاه هم میگه از این به بعد فوضولی تو کارای من و مملکت من موقوف!
واسه چی 20سال هه موسو رو انداختی زندان و به من چیزی نگفتی تا اخرش کشته شد؟؟؟یالا بیرون دیگه هم ریختت رو نبینم مشورت و اینا هم تموم شد
کاهن هم از روی لجبازی تمام کاهن های دیگه رو جمع میکنه و لشکر و لشکر کشی راه میندازه
جومانگ کارهای روزانه اش رو تموم میکنه که نوکر یون تابال بهش میگه این بارها رو هم جابجا کن...همون موقع رییس کارگاه فلزات ، یون پال مو، میاد و با نوکر دعواش میشه
جومانگ ارومش میکنه و میگه فعلا چاره ای نیست و درباره جریان فروش اسلحه ها هم هنوز حرفی نزن تا بهت بگم
دو چی یه نامه مینویسه و میده به بویونگ تا به یون تابال بده
بویونگ میره خونه یون تابال و دم در سو میبیندش و نامه رو ازش میگیره و چپ چپ نگاهش میکنه مشاورش میگه انگار به این حسودیت میشه!!!
یویونگ اویی رو میبینه و طبق معمول اول از همه حال جومانگ رو میپرسه ، اویی هم که تو ذوقش میخوره میبره بهش نشون میده، بویونگ که میبینه جومانگ داره باربری میکنه گریه اش میگیره و اویی میگه دلت براش نسوزه، بویونگ از اویی میخواد که تحت هرشرایطی به جومانگ کمک کنه و خودش میره
اویی بارها رو از جومانگ میگیره و خودش جابجا میکنه
نامه که دوچی واسه یون نوشته بوده این بوده که یا نمک هایی که دزدیدی (همون نمک هایی که سو با جنگ با یون تابال دزدید و دو چی هم در تلافیش سو رودزدید) رو برمیگردونی یا میجنگیم
یون میکه الان وقت خوبی واسه جنگ نیست نمک ها رو بهش پس بدین
جومانگ در حال تمرینه که سو میاد نگاهش میکنه و بهش میگه راست بگو ، تو نمیخوای ولی عهد بشی
جومانگ هم جواب سربالا میده و میگه لیاقتش رو ندارم
حکمران هیون تو میگه الان که اینطوری کردم تسو یه چیز خوب رو میکنه دلم میخواد ببینم چیکار میکنه
یوهوا که هنوز کاملا خوب نشده و ملکه میاد دیدنش و مثلا اومده ملاقاتی و بهش میگه هنوز خوب نشدی انگار(احتمالا منظورش اینه که هنوز زنده ای انگار؟!!)
بعدهم میگه اخه این بچه ا ست تو تربیت کردی ابرو و حیثیت ما رو برده رفته حمال شده؟!!!
یوهوای بدبخت هم فقط معذرت خواهی میکنه و میگه نگران نباشین اون عرضه شاهزاده بودن نداره ملکه هم میگه نه نگران نیستم بدبخت پسر من رفته هیون تو ، اون مشکل به اون گندگی رو حل کنه و پسرتو پی یللی تللی هست بعد هم با سه کیلو ناز و ادا و پشت چشم نازک کردن میردش
جومانگ به اون سه تا میگه بیان که کارتون دارم و میره رییس زندان رو هم که طبق معمول داره قمار میکنه پیدا میکنه و میگه من نمیتونم این فرصتی که شاه بهم داده حروم کنم باید ولی عهد بشم شما ها هم کمکم کنین
بلافاصله ماری جهت عوض میکنه و میگه ما میمیرم واست
تسو و محافظش برمیگردن پایتخت و به مامور شاه میگن یا میگی جسد هه موسو کجاست یا همین جا چالت میکنیم اونم از ترس جونش میگه....
تو راه برگشت به هیون تو، تسو میره خونه یون تابال و به نوکرش میگه بی سرو صدا منو ببر پیش سوسونو تا اونو میمبینه خشکش میزنه که این نصفه شبی اینجا چیکار میکنه
،خلاصه کلی قربون صدقه همدیگه میرن و تسو میگه تو اولین زنی هستی که دل منو بردی
اونم میکه تو اولین مردی هستی که واسه من اینقدر باشهامتی و این بده اون بگیر واون بده این بگیر که یه دفعه جومانگ سر میرسه و تسو میگه این اینجا چی کار میکنه
سوسونو میگه واسه ما کار میکنه تسو عصبانی میشه و میگه شرمم میشه تو داداشمی
جومانگ میگه من ابروی مملکت رو بهش بر میگردونم ، تسو میگه با حمالی؟؟!!!!!!!
پاشو گمشو بیرون
جومانگ خیلی ناراحت میشه و میاد بیرون و اشک توی چشماش....
تسو بازم میره سراغ حاکم هیون تو میگه بهش بگین واست کادو اوردیم راهمون بده
داخل جعبه سر هه موسو! هست که حتی نخست وزیر هم ازش بی خبره
تسو به حاکم میگه تو اینو بده امپراطور بگو خودت هه موسو رو کشتی عوضش تجارت ما با خودتون رو از سر بگیرن و وقتی من شاه شدم ، اسلحه هم نمیسازیم
حاکم هم میگه من کمکت میکنم شاه بعدی تو باشی
تسو به نخست وزیر میگه نگی من ادم نیستم هرکاری کردم واسه کشورمون و شاه بود
شاهزاده پو که خوشحاله نمک اورده به شاه اعلام میکنه و همون وقت هم تسو از راه میرسه و میگه هم مشکل رو حل کردم و هم 100کیسه نمک اوردم
سوسونو به جومانگ میگه من نمیفهمم عین خیالت هم نیست داداشات از تو جلو افتادن!!!
کاهن ها جمع میشوند
تو جلسه کاهن بزرگ میگه که شاه دیگه با من مشورت نمیکنه و باید جلوش رو بگیریم
یکی از کاهن ها هم میگه من دیدم که کمان مقدس شکسته
و جومانگ تمرین تیراندازی میکنه
شاه که به هوای جومانگ قصر را ترک کرده ناغافل همون جا می رسه و جومانگ را در حال رزم می بینه.
جومانگ رزم نمایی می کنه و اونا را تار و مار می کنه و شاه حال می کنه.
جومانگ در حال بازگشت از کافه گرفتاره دزدا می شه
شاه که به هوای جومانگ قصر را ترک کرده ناغافل همون جا می رسه و جومانگ را در حال رزم می بینه
جومانگ رزم نمایی می کنه و اونا را تار و مار می کنه و شاه حال می کنه.
شاه می بینتش و دعوتش می کنه یه پیکی با هم بزنن
بعد از حال و احوال ازش می خواد که به قصر برگرده که جومانگ می گه من هنوز لیاقتش را ندارم و هی تعارف می کنه که شاه می گه باید بیای چون مادرت سخت مریضه بیا و ازش پرستاری کن
مادر در بستر بیماری افتاده که
جومانگ وارد می شه و با استشمام بوی جومانگ به هوش می یاد
ملکه از خبرهایی که شنیده زیاد راضی نیست
شازده کوچیکه به بزرگه می گه ما باید جومانگ را نابود کنیم که اون می گه نه با اون مثل برادرت رفتار کن من منتظر موقعیت مناسبی برای کشتن اون هستم
و می یاد پیش وزیر اعظم و می گه به نظرت جومانگ برای ما خطری حساب می شه؟؟؟ با اون چی کار کنیم؟؟؟و خلاصه با حالی که به روی خودش نمی یاره خیلی نگرانه
جومانگ که حالا دوباره یه شازده به حساب می یاد شخصا برای مامانی دارو تهیه می کنه
و نیت می کنه تا بهبودی کامل مامانی خودش از اون مراقبت کنه و بهش می گه دیگه نمی زارم رنج بکشی
3 برادر هم که می فهمن جومانگ به قصر برگشته خیلی خوشحال می شن و رویای وزیر شدن را در سر می پرورونن
و وقتی سر کار گر به اونا می گه بیایید بارها را ببرین بهش فحش می دن و می گن تو می دونی داری با کی صحبت می کنی!!!!!
بانو سوسونو تو فکره که برای جومانگ چه اتفاقی افتاده که
این دو تا وارد می شن و می گن شاه شخصا جومانگ را به قصر برگردونده
اون پسره سایونگه به سوسونو می گه تو خیلی نامردی که از یه طرف با جومانگ ارتباط داری و از یه طرف با شازده بزرگه
جومانگ بر بالین مادر یاد استاد می افته که بهش گفت تو باید مادر خشگلی داشته باشی از اون مواظبت کن و....
مامانی هم یاد هه موسو در اخرین دیدار می افته که گفت جومانگ پسر من نیست بلکه مال اونی هستش که بزرگش کرده
و کلی با هم درد دل می کنن
گروه سوسونو اینا که مو پال مو را دارن گول می زنن حسابی اونو پزونن و حالا دیگه محلش نمی زارن تا خودش بیاد و پیشنهاد بده و هر بار هم که می یاد می گن ارباب نیستش
و ارباب هم خوشحاله که موپال مو داره گول می خوره
مو پال مو اخرین شمشیری که ساخته چک می کنه ولی هنوز نتونسته فولادیش را بسازه و دوباره می شکنه
مو پال مو جومانگ را گذری می بینه و می گه خوشحالم که برگشتی و امیدوارم که شاه بشی و .....
و جومانگ یکدفعه خشکش می زنه
بعله اون برادران بدتر از دشمنش را می بینه و یاد لحظه مرگ استاد به دست اونا می افته و به نظر من تو دلش می گه یه روز تلافی می کنم و یه سری تعارف های خشک و مصنوعی می کنن
جومانگ برای عرض تشکر می یاد پیش شاه و شاه از اوضاع مادرش می پرسه اونم می گه ممنون که به فکر مادرم هستی و شاه می گه دیدم که خیلی خوب شمشیر می زدی پیش کی تمرین کردی و جومانگ جریان را می گه و شاه می فهمه که استاد اون هه موسو بوده
در خلوت داره با خودش زمزمه می کنه:
هه مو سو قدرت و اقتدار تو حالا به جومانگ منتقل شده
شاه همه اهالی قصر از کوچیک و بزرگ را جمع می کنه و می گه بین 3 تا پسر مسابقه می زاریم و هر کی بتونه بهتر ظاهر بشه اونم ولیعهد می شه که داد ملکه در می یاد که پسر من بزرگتره و طبق رسوم باید اون ولیعهد بشه که شاه می گه اگه قدرتش را داشته باشه حتما شاه می شه نگران نباش
و یکی یکی بهشون دستوراتی را می ده و اونا هم قول می دن تا حد توان به شاه خدمت کنن. ولی جومانگ می گه من لایق نیستم و بزارین قصر را ترک کنم که مورد تعجب حاظرین واقع می شه
داداش لوس ملکه می یاد و یه خودی جلوی این 3 تا نشون می ده و می گه که تو الحق لایق شاهی هستی و جومانگ هم که از همین الان می خواد از قصر بره
وزیر دوباره می یاد پیش کاهنه و می گه فکر می کنی شاه کار درستی می کنه؟؟؟ باید جلوی اونو بگیریم و کاهنه هم می گه من باید اول فکر کنم شاه چرا بدون مشورت با من تصمیم به چنین کار مهمی گرفته(خودش می فهمه که با مرگ هه موسو ارزش خودش را پیش شاه از دست داده)
جومانگ می یاد پیش مامانی تا ازش خداحافظی کنه که مامانی بهش می گه ببین پسرم مطمئنم رفتنت دلیلی داره ولی بدون که تو باید اداره این مملکت را به دست بگیری و تقاص ما را از اونا بگیری و جومانگ با این بینش قصر را ترک می کنه
یکی از اشراف زادگان با قدرت بویو گوما دائی ملکه هستش که در منطقه خودش قدرت زیادی داره اون امروز برای عرض ارادت به قصر بویئو اومده تا به شاه عرض ارادت کنه
قبل از دیدار با شاه با ملکه دیدن می کنه و اون هم بهش می گه که شاه بین شازده ها مسابقه گذاشته که خلاف قوانین و رسوم بویئو هستش
و با شاه دیدن می کنه تا بهش بگه از دستورش صرف نظر کنه ولی خودتون که اخلاق شاه را می دونین که اگه کاری را خواست حتما می کنه
اون طرف دست از پا درازتر می یاد و می گه شاه زیر بار نرفت و دارن فکر می کنن که چی کار کنن
اینا هم ناراحتن که جومانگ بعد از بازگشت به قصر اونا را فراموش کرده و به حال خودشون گذاشته
خبر می رسه که بین شازده ها مسابقه ای برقرار شده و هر کی بهتر باشه شاه اتی اونه. که اهالی خونه سوسونو اینا متوجه می شن که شاه خواسته یه فرجه ای به جومانگ بده
و شعله های عشق در قلب کوچک سوسونو رشد می کنه و یاد اون روز اول می افته که جومانگ را مسخره اش کرد و حرفش را باور نکرد که می گفت من شازده بویئو هستم
و همین طور پیش خودش می گه من الان هر دو ببر وحشی بویو را در کنار خودم دارم اگه این نشد اون یکی و یاد روز اولی می افته که شازده بزرگه را دید
شازده کوچیکه هم که همچنان با دوچی قاچاق اسلحه می کنن و پول خوبی به جیب زدن
از طرفی سربازهای دوچی هنگام قاچاق توسط هانی ها که دشمن بویو هستند و به بویو اخطار داده بودن که شمشیر تولید نکنن گرفتار می شن و بهانه خوبی به دست دولت هان می افته
شاه هان برای شاه بویو نامه می ده و اونا را به خاطر تخلف در تولید شمشیر به تحریم اقتصادی محکوم می کنه و ارسال نمک از هر کشوری به بویو را قطع می کنه
به گوش کاهن می رسه که به خاطر تولید اسلحه هان نمک بویو را قطع کرده
مو پال موی بدبخت که این وسط هیچ نقشی نداره فقط چون رییس اهنگری هستش برای بازجویی پیش شاه برده می شه
موپال مو به شاه می گه منه بدبخت عمرم را به بویو خدمت کردم و همش تو اهنگری بودم چطور می تونم به کشورم خیانت کنم من فقط شمشیرها را به قسمت نظامی تحویل می دادم
کاهنه پیش شاه می یاد و می گه اگه نمک ازاد نشه کشور به هم می ریزه و فلان و بهمان
شازده کوچیکه که خودش را از ترس زرد کرده پیش دوچی می یاد و هر چی از دهنش در می یاد به اونا می گه که چرا مواظب نبودن و حالا ممکنه دودمانشون به باد بره
به دوست دختر جومانگ هم هشدار می ده که اگه چیزی بگه می کشتش
جومانگ با مادرش خداحافظی می کنه و اماده ترک قصر می شه و می گه روزی بر می گردم که بتونم شاه کشور بشم و تقاص تو را بگیرم
و جومانگ دوباره اواره کوچه و بازار می شه
از طرفی شازده بزرگه برای صحبت کردن در مورد نمک به هیون تو گو یا همون مرکز حکومت دولت هان می ره
جومانگ مجددا به خانه سوسونئو اینا می یاد و از باباش می خواد که اون در گروه تجارشون کار کنه!!!
هه موسو و جومانگ قبل از رسیدن به محل ملاقات مورد هجوم و حمله افراد نخست وزیر قرار می گیرند ولی موفق می شوند خیلی از اونها را بکشند و در برن
هه موسو که با حمله مواجه می شه با خودش فکر می کنه که تمام این 20 سال گیوم وا بوده که اونو زندانی کرده و حالا هم می خواسته اونو بکشه
جومانگ که از برنامه دیشب خیلی حالش گرفته شده داره به حرف های هه موسو فکر می کنه که می گفت با پادشاه تو ارتش دامول بودیم و ....
پا می شه می یاد پیش هه موسو و می گه استاد تو فکر می کنی عالی جناب این کار را کرده؟؟؟ شاید کسانی باعث شدن که نامه شما به دست شاه نرسه و خلاصه کلی با هم حرف می زنن
شروع آموزش های رسمی:
روز بعد هه موسو به جومانگ می گه خب حالا که نتونستم سفارشت را به گیو وا بکنم حداقل بهت هنر های رزمی را یاد می دم تا بتونی از خودت دفاع کنی و آموزش های رسمی جومانگ شروع می شه در روز اول هم تمرین تمرکز و شمشیر زنی آموزش داده می شه
از طرفی شاه به نخست وزیر که فکر می کنه اون باعث شده که هه مو سو را نبینه نامه هه موسو را نشون می ده و بهش می گه این نامه از هه موسو هست که می خواسته منو مخفیانه ببینه ولی اون خودش را به من نشون نداد.
فکر می کنی چی باعث شده که هه موسو خودشو به من نشون نده؟؟؟
اگه نتونی جای اونو پیدا کنی .......
یون تابال هم موپال مو یا همون آهنگر مشهور بویو را دعوت کرده تا یه جورائی بخرتش و ازش فنون مخفی را بپرسه که تا مو پال مو می فهمه اونا برا چی دعوتش کردن حسابی جوش می یاره و از خونه اونا می ره
از طرفی دوچی یا همون رقیب تجاری یون تابال به وزیر دارائی و شاهزاده کوچیکه رشوه می ده تا باهاش همکاری کنن و....شازده هم از اون می خواد که جومانگ را پیدا کنه که تا عکس جومانگ را نشون دوچی می ده می گه این برای من کار می کرده و حالا هم فراری و....
نوکر بانو یوهوا بهش خبر می ده که زندان غار مورد حمله قرار گرفته و الان معلوم نیست که جومانگ در کجا به سر می بره
روز دوم تمرین: حمله تا تمرکز کامل
در ادامه تمرین های جومانگ هه موسو با اون تا حد مرگ می جنگه تا بتونه جومانگ هنگام حمله تمرکز داشته باشه و مدام هم جومانگ شکست می خوره
ولی در آخرین حمله جومانگ پیروز می شه و می تونه تمرکز خودش را به دست بیاره و مورد تشویق هه موسو قرار می گیره
آخرین روز تمرین تمرکز:
بلاخره جومانگ با استعداد ذاتی خوبی که داره موفق می شه در شمشیر زنی استاد بشه و بتونه حتی با چشم بسته هم شمشیر بزنه
روز چهارم تمرین : جومانگ تیر انداز میشود.
پس از یادگیری شمشیر زنی جومانگ از دست هه موسو کمان دست سازی هدیه می گیرد تا با اون تمرین کنه و وقتی موفق شد کمان را تا انتها بکشه هه موسو به اون تیر اندازی حرفه ای یاد بده
شازده کوچیکه به خانه دوچی اومده سوهانگ را می شناسه و به اون می گه که جومانگ از قصر بیرون شده و حالا خیلی در به در شده و خلاصه هواست باشه دیگه از جلوی من که رد می شی احترام بزاری و الا.....
سوهانگ به دیدن جومانگ می یاد و به اون می گه که شازده به خانه دو چی اومده و ازش رشوه گرفته و می خوان خراب کاری کنن و در ضمن اون از دو چی خواسته که جای تو رو پیدا کنن جومانگ هم از اون تشکر می کنه و در آغوشش می کشه که در این حین سوسونو که به دیدن جومانگ اومده این صحنه را می بینه
از طرفی شازده بزرگه حالش خوب شده و از تو جاش بلند می شه که به بیرون بره
توی راه داداشیش را می بینه که داداشی بهش می گه من با دو چی هم دست شدم که حال یون تابال را بگیرم که تا داداش بزرگه اینو می شنوه دوباره سرش داد و بیداد می کنه و بهش می گه تو خیلی به درد نخور و احمقی
سوسونو که عشق جومانگ دیوونه اش کرده داره به اون صحنه ای که دیده فکر می کنه و از تو فکرش بیرون نمی یاد
جومانگ هم دوستاش را می یاره تا پیش سوسونو استخدام کنه که سوسونو می گه اون پیشنهادی که دادم فقط برای خودت بود اونا منو دزدیده بودن و نمی تونم بهشون کار بدم.
که ناگهان شازده بزرگه وارد خونه یون تابال می شه و جومانگ را اونجا می بینه
چرتش پاره می شه و به جومانگ می گه بیا تو باهات حرف دارم
شازده جلوی سوسونو خیلی به جومانگ بد و بیراه می گه و به نوعی اونو می خواد کوچیک کنه و ابروش را ببره
که به سوسونو می گه برو بیرون با هم خصوصی حرف داریم و اونم می یاد بیرون که یون تابال می گه چرا اینقدر زود اومدی که جریان را می گه . یون تابال هم خیلی خوشحاله که شاهزاده ها اینجا هستن و دلبسته دخترش
جومانگ به دست و پای برادرش م افته و می گه من که دیگه شازده نیستم و هیچی هم ندارم چرا هنوز با من دشمنی ؟؟؟ به من رحم کن من می خوام زندگی کنم!!! که اونم می گه تمام این سال ها تو ماردت باعث شدین که شاه به ما و مادرمون بی توجهی کنه حالا باید تاوان پس بدین
سوسونو قبول می کنه که اون 3 تا دوست جومانگ براش کار کنن
جومانگ که خوابش نمی بره و به حرف های داداشش فکر می کنه و هی نفس نفس می زنه که هه موسو بهش می گه چرا نمی تونی بخوابی ؟؟چته؟؟ و خلاصه کلی بهش امید می ده و...
اون 3 تا که از باربری خسته شده اند می یان پیش رییس سربازها و می گن چرا ما را تو گروه محافظا راه نمی دی ما خیلی قدرت داریم که اونم می گه خودتونو نشون بدین که موفق می شن چن تا از محافظا را شرکت بدن و بیان تو تیم محافظا
دوچی هم که مثل سگ داره جگر خام می خوره
رییس گارد می یاد و به شاه می گه ما هنوز نفهمیدیم که کی تو اون زندان غار بوده و الان هه موسو کجا هست که شاه حسابی داغ می کنه
شاه هم به اون ماموریت می ده که با سربازا به دنبال هه موسو بگردن. که وزیر هم اینا را قایمکی می بینه
و می یاد پیش یومی یول و می گه من می خوام هه موسو را بکشم که اون داد می زنه سرش و می گه تو نباید هیچ غلطی بکنی
یومی یول می فرسته دنبال اون دختر کوچیکه قصر پیش گویی که کارش خیلی درسته تا هه مو سو را پیدا کنه که اون موفق می شه جای هه موسو را پیدا کنه
یو می یول مخفیانه به دیدن هه مو سو می یاد و باهاش حرف می زنه که قانعش کنه این 20 سال به خاطر بویو زندانیش کرده و خواست خدایان بوده و شاه نمی دونه و حالا هم باید از بویو بره که هه موسو قبول نمی کنه تا اینکه کاهن بهش می گه اگه نری یوهوا که حالا صیغه شاه هستش خیلی رنج می کشه که هه موسو تازه می فهمه جومانگ پسر بانو یوهوا هستش و....
و قبول می کنه که از بویو بره ولی می گه قبلش تو باید برای من کاری بکنی!!!!!!
مامورای وزیر هم که مخفیانه به دنبال یومی یول رفته بودن به اون خبر می ده که یومی یول به دیدن هه موسو در کوهستان رفته بود.
وزیر می یاد با یک نقشه حساب شده شازده را تحریک می کنه تا با یک سپاه مخفیانه به جنگ هه موسو بره و اونو بکشه
یوهوا هم هنوز در فکر هه موسو هست و هنوز هم حلقه عروسیش را داره و بهش نگاه می کنه
هه موسو شب هنگام از چیز هایی که از یومی یول شنیده حسابی تو لک می ره و حالش گرفته می شه و به حال خودش گریه می کنه که یه صحنه خیلی خیلی رومانتیک و احساسیه
از طرفی یومی یول از کار خودش احساس گناه می کنه
شاه به دیدن اون می یاد و کمی باهاش درد دل می کنه....
شازده به دیدن مامانش می ره و از هه موسو و جریاناتی که با یوهوا داشته می پرسه که مامانش تعجب می کنه و با حالی که براش تعریف می کنه ازش می خواد که این جریانات را کسی نفهمه چون ممکنه به قیمت جونش تموم بشه
نوکر یوهوا هم موفق می شه اون داداش قلابیش را پیدا کنه و از حال جومانگ با خبر بشه
شازده کوچیکه هم داره اساس قاچاق دوچی را فراهم می کنه و به اهنگر ها می گه اگه صداتون در بیاد همتونو می کشم
شازده بزرگه به کوچیکه می گه یه سپاه 200 نفری به طور مخفیانه آماده کن و منتظر دستور من باش
بانوی پیش گو یومی یول به دیدن یوهوا می یاد و بهش می گه باید با من جایی بیرون قصر بیای
وقتی به محل می رسن می گه کسی که تو عشقق را توی دلت زنده نگه داشتی الان به دیدنت می یاد با اون ملاقات کن و سریع بیا پایین کوه من منتظرتم.
و هه موسو و یوهوا همدیگر را پس از 20 سال می بینند.