جومانگ از سه تا طرفدارش تشکر میکنه و یه عالمه سوال داره که بپرسه واسه شروع کار برای اینکه شوکه نشه فقط گند کاری های دائه سو رو بهش میگن
جومانگ کنار رودخونه بقیه رو میفرسته و با ماری و هیوپ و اویی میره که یه سویارو نجات بده
یانگ تاک از یه سویا میخواد زنش بشه ولی اون میگه بمیرم هم زن تو نمیشم
شب برو بچ حمله میکنن و دختره رو نجات میدن اماسربازها میریزن دور و برشون و بزن بخور میشه
کتک خورهای فیلم که خوب کتک خوردن تازه وقت هنرنمایی جومانگ با کمانشه
توی تیر اندازی ها یانگ تاک زخمی میشه و محبور به عقب نشینی میشن
فرماندار هیون تو که میفهمه جومانگ فرار کرده به نوکره میگه هر چه زودتر به دائه سو بگو که جومانگ زنده است تا پاش نرسیده به بویو بکشدش
و توی خونه یون تابال هم بل بشو واسه جمع کردن وسایلشونه، نارو مثل میر غضب بالای سرشون وایساده
شاه دستور میده یون تابال رو ببرن پیشش
نارو به محافظ میگه اول از شاهزاده اجازه بگیر!
دائه سو اجازه میده و سو و باباش میرن پیش شاه ،شاه به خاطر این اتفاقات ازشون عذر خواهی میکنن
یوهوا با سو حرف میزنه و میگه فکر این جومانگ مادر مرده رو از کله ات بکن بیرون
وقتی دارن از قصر میرن بیرون ، دائه سو با حسرت به سو نگاه میکنه
انقدر ناراحته که مشرو...میخوره و زنش که میفهمه واسه چی ناراحته میگه من اگه اخرش یه بلایی سر این دختره نیاوردم!
یونگ پو هم که زده به سیم اخر، به دخترهای قصر گیره میده که دائه سو میزنه تو گوشش و میگه تو کله پوک ابرو و حیثیت ما رو بردی
یونگ پو هم میگه تو هم سر بابامون رو کلاه گذاشتی، دائه سو که از این جواب زورش میگیره دستور میده زندانی اش کنن
مارمولک بزرگ میره دیدنش تو زندان و میگه بچه ادم شو ، یه خورده از این داداشت یاد بگیر ، دق کردم از دست تو
خبر برگشتن جومانگ به یو میول میرسه و اون از اینکه جومانگ به بویو بره اظهار ناراحتی میکنه
یونگ پو. که زورش به کسی نمیرسه دق دلشو سر نارو خالی میکنه و یه دوسه بار بیخودی میزنه تو گوشش
خبر قطعی زنده بودن جومانگ به دائه سو میرسه و اونم به نارو دستور میده که هر جا هست بگیر بکشش و خلاصش کن این پدر سوخته رو
برو بچ نمیذارن جومانگ بره به بویو
تازه اینجاست که جومانگ میفهمه و.اسه سو چه اتفاقی افتاده
میره خونشون میبینه همه چی رو جمع کردن و رفتن و تبعید شدن
میره دنبالشون و از بالای تپه سو رو میبینه هر کاری میکنه نمیتونه بره جلو و مثل ماتم زده ها نگاه میکنه
جومانگ دپرس میشه و یه سویا هم از دیدن وضع اون زجر میکشه
جومانگ دستو ر میده یه سو یا رو یه جای امن ببرن و میگه تو شهر شایع کنین که من زنده ام اینطوری دائه سو نمیتونه منو بکشه
همینطور هم میشه و مردم که جومانگ رو به چشم یه قهرمان میبینن ، دهن به دهن خبر ازادی اونو میرسونن
دائه سو به صورت ناشناس میره بین مردم و وقتی میبینه که جومانگ چقدر محبوبه و خودش چقدر منفور دست از پا درازتر برمیگرده قصر
شب هنگام که میشه جومانگ وارد قصر میشه تا ......
اینم از خلاصه قسمت هفدهم سریال افسانه جومونگ
افراد بامانگ به سو حمله کردن و سو با کمک جومانگ روشون رو کم کرد، و یه جنازه هم میفته رو دستشون
صورت جنازه رو که نگاه میکنن یادشون میاد این از افراد فرمانده بامانگ بوده، فرمانده افرادش رو به خاطر اینکه نتونستن سوسونو رو با خودشون بیارن تنبیه میکنه
جومانگ و سه تا نخاله در باره فرمانده حرف میزنن و میدونن که اگه بخوان به گوسان برن ، حمله اونا حتمیه
از طرفی هم سوسونو از عمل های بعدی فرمانده میترسه
حاکم هیون تو که به بویو اومده از شاه خواسته طبق درخواست امپراطور 10000نیرو بهش بده منتظر جواب شاهه، حاکم هیون تو که میبینه شاه هنوز جواب نداده درخواست ملاقات با تسو رو میکنه
ملکه نگرانه که نکنه همه اون زحمت هایی که دردونه اش با سفر به هیون تو کشید از بین بره
حاکم هیون تو از تسو میخواد که با شاه حرف بزنه و میگه یادت نره منو تو باهم یه قول و قرار هایی داریم
تسو میگه به شرطی بهت سرباز میدم که همشون رو با لباس های جنگی و سلاح مجهز کنی و وقتی جنگ تموم شد اونا با همون تجهیزات به کشور برگردن .حاکم هم که میدونه دروغ مالیات نداره سل هم نمیاره میگه باشه
تسو خوشحال خوشحال میاد پیش شاه ، به خیال خودش که الان مشکل رو حل کرده و شاه هم میگه قربون قند عسلم برم !
تسو به شاه میگه 10000سرباز رو بده عوضش بهشون لباس استیل و تجهیزات میدن باباش هم میگه مگه از این 10000تاسرباز چند تاشون زنده میمونن که تو دلتو به لباس جنگی که بهشون کادو میدن خوش کردی؟ من برای قوی شدن کشورم 10000سرباز فدا نمیکنم..
جومانگ که از پلیدی فرمانده بامانگ خبر داره با دوستاش میره سر و گوش اب بده و تعداد افراد و محیط زندگیشون رو ببینه
ماری از بالای یه صخره نگاه میکنه که چطوری افراد بامانگ به کاروان ها حمله میکنن و اونا رو لخت میکنن
با ترس و وحشتی که گروه به دل سوسونو میندازه ، سوسونو دستور میده برگردن چون از پس فرمانده بر نمیان خصوصا با دشمنی که اون با سوسونو داره، اما
جومانگ همون موقع سر میرسه و به سوسونو میگه تو فقط دو روز به من وقت بده من حلش میکنم، ما نباید این فرصت رو از دست بدیم
خلاصه بعداز کلی فکر و اندیشه جومانگ به این نتیجه میرسه که باید به چنگ فرماندار بییفته تابتونه با حمله به اون از شرش خلاص شه، اون سه تا میگن ما تو رو تنها نمیذاریم ، باهات میایم
خلاصه یه مشت ابریشم و جنس و خرت و پرت بر میدارن میرن به همون مسیری که دزدها همیشه حمله میکن
دزدها هم طبق عادت میگیرنشون و میبرنشون مخفی گاهشون ، اونا رو زندانی میکنن
تو همین موقع هم دستیار دوچی مثل فضول ها سر میرسه و اومده که اسیرها رو بخره و به عنوان برده به جاهای دیگه بفروشه ، همین طور که در حال مذاکره با بامانگ هست ، نوکرش بهش میگه بین زندانی ها جومانگ رو دیدم اونم کپ میکنه و میره با چشمهای خودش نگاه میکنه تا باورش بشه
شب که میشه هیوپ تو با قدرت خدادادیه رستم وارش طناب هارو میپکونه و دستش باز میشه و بقیه رو هم باز میکنه، خلاصه 4تایی حمله میکنن و اول از همه میرن سراغ اتاق فرمانده بامانگ که میبینن یارو نیست
و وقتی از اتاق میان بیرون میبینن یه دسته کماندار اماده تیراندازین
دستیار دوچی یه چند تا متلک بار جومانگ میکنه و بازم این 4تا مفلوک رو زندانی میکنن
دستیار دوچی به فرمانده میگه که اینی که گرفتی شاهزاده ست اگه خواستی بدش ما دخلشو بیاریم و پول بگیر
ولی واسه فرمانده هیچی سوسونو نمیشه میگه اولین اولویت ما گرفتن سوسونو هست
دوچی خبر دار میشه که جومانگ رو گرفتن و میشه کشتش ، بویونگ هم حرفاشون رو میشنوه و گریه میکنه
کاهن در حال انجام مراسمه که غش میکنه
وقتی به هوش میاد یه عالمه ادم دورش جمع شده
حاکم هیون تو به تسو میگه بچه نظر باباتو عوض کن تا شر درست نشده ، تسو هم میگه من هر کاری میتونستم کردم دیگه دست من نیست ، حاکم هم میگه دوستی من و تو تموم شد
یون پال مو که از اوضاع فعلی خیلی ناراحته ، همین طور که مسته داد میزنه که جومانگ کجایی ،اگه تو بودی این بدبختی ها نبود و شاه هم توی این وضعیت گیر نمیکرد ، ولیعهد تویی و از این حرفها که شاهزاده پو میرسه و میگه حیف که شاه دوست داره و گرنه میدونستم چکارت کنم
یوهوا که نگرانه جومانگه از ندیمه اش میخواد بره خونه یون تابال و بیبینه خبری از جومانگ دارن یا نه
حاکم برای گرفتن جواب نهایی پیش شاه میاد
شاه میگه من نیرو نمیدم، حاکم میگه اینطوری ما و شما وارد جنگ میشیم، بهت فرصت میدم بازم فکر کنی، ولی شاه میگه جواب من تا ابد همینه ،حاکم با عصبانیت از اونجا میره
شاه که میدونه نتیجه این جواب تندش چیه، به افرادش میگه برای جنگ اماده بشین
جلسه وزیران و فرمانده هان تشکیل میشه و هر کی یه تزی میده، نخست وزیر نوک همه رو میچینه و میگه به جای غیبت پشت سر شاه فکر کنین کدوم راه بهتره همونو انتخاب کنیم در ضمن فکر کمبود نمک مملکت هم باشین و دست از خاله زنک بازی بردارین
کاهن که از تصمیم شاه باخبر میشه میاد پیش شاه و میگه من از وقتی کم سن بودم تو رو دوست داشتم، هر کاری هم کردم واسه تو و مملکت بود، این کارو نکن
شاه هم میگه من به خاطر جریان هه موسو ازت بدم میاد تو خیانتکاری
یون تابال واسه دخترش نگرانه...
دو روز گذشته و خبری از جومانگ نیست، که نوکر به سوسونو میگه جومانگ و اون سه تا رو گرفتن سوسونو میگه من خودم شخصا میرم پیش فرمانده و باهاش معامله میکنم
تا پاشو میذاره اونجا میگیرنش و میبندنش و میندازن پیش عشقش جومانگ
جومانگ که از دیدنش تعجب میکنه میگه تو کجا اینجا کجا واسه چی اومدی؟
سوسونو هم میگه من به خاطر تو حاضرم جونم رو هم بدم ، من زندگی ام روبه خاطر تو به خطر میندازم
همون موقع افراد میان سوسونو رو ببرن که جومانگ بهش میگه منم زندگی ام رو به خاطر تو به خطر میندازم
میخواد بهش روحیه بده اونا به هم نگاه میکنن و .....
اینم از خلاصه قسمت شانزدهم سریال افسانه جومونگ امیدوارم مورد پسندتون باشد
جومانگ پیشنهاد رفتن به گوسان رو با سوسونو مطرح میکنه و میگه اونجا یه عالمه نمک هست و به خاطر مسئله ای که فعلا کشور ما داره سود زیادی میبرین
سوسونو با پدرش مطرح میکنه و علیرغم مخالفت سویونگ و محافظش ، یون تابال قبول میکنه و میگه بذارین دخترم واسه خودش یه راه تجاری باز کنه
سوسونو به جومانگ خبر میده که پدرم موافقت کرده ، تسو محافظش رو میفرسته دنبال سوسونو
محافظ که به سوسونو میگه شاهزاده میخواد ببیندت ، سوسونو یه نگاهی به جومانگ میکنه و میگه بهش بگو فعلا کار داره ، محافظ میگه شاهزاده از این جوابت عصبانی میشه، سوسونو هم میگه مگه اون کیه که منو احظار کنه بهش بگو کسی نمیتونه به من بگه برو و بیا
محافظ هم عین همین حرف ها رو میذاره کف دست تسو، تسو هم میخنده و میگه چه دختر نمک نشناسیه خودم میرم پیشش
محافظ به سایونگ میگه تو میتونی نظر ارباب رو برگردونی یه کاری کن سوسونو نره به این سفر اونم میگه تو مثل اینکه سوسونو رو دوست داری نه؟
جومانگ به 3 برادر میگه بار و بندیل رو جمع کنین که میریم سفر اون سه تا هم که فکرش رو نمیکردن قراره با جومانگ برن دادشون در میاد
سایونگ سعی میکنه سو رو منصرف کنه ..بهش میگه فعلا تنها برتری که کشور ما نسبت به بویو داره همین نمکه اگه تو به این سفر بری و نمک بیاری اونا دیگه مشکل نمک ندارن و از ما قوی تر میشن ولی سوسونو میگه با این احوال بازم من میرم سفر ....عشقه دیگه کاریش نمیشه کرد
نگهبان که ندیمه رو یه جای خلوت گیر اورده مشغول بوسیدن اونه که جومانگ میبیندش و بهش میگه خجالت نمیکشی با خواهرت از اینکارا میکنی؟
اونم میگه این که خواهرم نیست ما پدر و مادرامون باهم فرق دارن تازش تو خودت تو با دخترها بودن زبانزدی ، من خودم هم توی اون کافه دیدمت با دخترها
جومانگ واسه خداحافظی میاد پیش مادرش و مادرش هم یه حلقه رو بهش میده و میگه هر وقت سیندرلای زندگی ات رو دیدی اینو بهش بده
جومانگ به این دوتا میگه وقتی من نیستم چشم از برادرهام برندارین ، روی این که چطور میشه شمشیر نشکن ساخت هم کار کنین، که موپال مو میگه من یکی ساختم
میبره کارگاه و به جومانگ نشون میده اما میگه این یکی تصادفی اینطوری شده ما هنوز راز ساختش رو بلد نیستیم
یکی از کاهن های جوونی که توی قصره به کاهن بزرگ میگه من یه سایه رو توی این قصر حس میکنم و کاهن هم بیش از پیش یاد کمان شکسته میفته
شاه که به ملاقات یوهوا اومده از سفر جومانگ مطلع میشه و به یوهوا میگه به جومانگ نگو پدرش کیه زمانش که بشه خودم یواش یواش بهش میگم همون وقت هم کاهن از راه میرسه و به شاه میگه
کمان مقدس شکسته
کار یکی از شاهزاده هاست باید زودتر بفهمی کار کیه چون شکستن کمان برامون بدبختی میاره شاه هم می میگه تو کاری نداشته باش مگه قبلا بهت نگفتم؟ من خودم درستش میکنم کاهن هم که حسابی سرخورده میشه دوباره هر چی کاهنه دور خودش جمع میکنه و میگه مراسم بز رو توی 10روز به صورت فشرده برگزار میکنیم
خلاصه یک مراسم مسخره ای به پا میکنن و دلم میخواد دیونه بازی هاشون رو ببینین
یه بز میارن و میکشنش و خونش رو میریزن روی اب و مثلا از روی لکه ها کاهن یه چیزهایی میفهمه روز سفر که میاد محافظ به اون سه تا میگه حتی شب ها هم باید نگهبانی بدین و مراقب بانو باشین
تو راه رفتن بویونگ به بدرقه اومده و جومانگ میگه اگه پول گیرم بیاد توی این سفر ازادت میکنم
شاهزاده پو که چند تا از ندیمه ها رو میبینه رو به یکیشون میکنه و میگه امشب بیا
قصر من ، ندیمه بیچاره هم جز اطاعت کردن کار دیگه ای نمیتونه بکنه ، دایی اش سر میرسه و میگه تو نمیدونی ندیمه ها جز اموال شاه حساب میشن ، شاهزاده هم میگه بابای من سالی یه بار به اینا نگاه هم نمیکنه تو نگران نباش
پو از روی اجبار به برادرش میگه که به کاهن گفتم که ما نتونستیم اصلا کمان رو بکشیم ،
تسو هم که آمپرش میره روی 3000 بهش میگه اخه توی اون کله تو چی قایم کردن؟؟
تو نفهمیدی کلاسمون میاد پایین؟؟؟
حاکم هیون تو طبق معمول شر درست میکنه و میره ملاقات امپراطورشون ، تسو هم همینو میکنه بهونه میره به خونه یون تابال که ببینه علت این ملاقات چیه
وقتی میرسه به یون تابال میگه انگار دخترت نیستش؟؟ اونم جریان سفر رو براش میگه وقتی تسو میپرسه که جومانگ و سوسونو چطوری با هم اشناشدن، یون تابال توضیح میده که وقتی جومانگ تو یه مرداب بوده سوسونو نجاتش داده و به فلان کوه بردتش ، همون جا تسو دو زاری تیزش می افته که جومانگ دروغ گفته که نتونسته به اون کوه بره
توی راه اردو میزنن و سوسونو به جومانگ اصرار میکنه با اونا شام بخوره ولی جومانگ میگه دوست دارم با برادرهام باشم
شب دو تایی باهم خلوت میکنن و جومانگ میگه یادته به من گفتی احمق به درد نخوری؟ سوسونو میگه اره بودی
جومانگ میگه الان چی؟ سوسونو میگه یه کم بهتر شدی و جفتشون میزنن زیر خنده ، که سویونگ و نوکره سر عاشق شدن سوسونو شرط بندی میکنن
ملکه که سعی میکنه رابطه بین کاهن و شاه رو دوباره خوب کنه کلفتش رو میفرسته سراغ کاهن ولی کاهن محل نمیذاره و یه دفعه در حین انجام مراسم بیهوش میشه
ملکه با تسو درد دل میکنه و میگه اوضاع بین شاه و کاهن خرابه، تسو هم میگه بابام هر کاری میکنه راست میگه این زنه همش چرت و پرت میگه، ملکه میگه مادر حواستو جمع کن اگه مردم بفهمن و کاهن به مردم حرفی بزنه بل بشو میشه
فرماندار هیون تو میاد پیش شاه ....
جوانگ نقشه راه رو بررسی میکنه و توی همون مسافرخونه، سربازهای با مانگ(همون فرمانده ای که قبلا با سوسونو معامله کرد و کلک زد و سوسونو میخواست بکشتشون)سوسونو رو میبینن و میشناسن و به فرمانده شون میگن
با مانگ هم میگه برین این دختره رو بیارین تا حالیش کنم من کیم، این فرمانده به خاطر اون حرکت سوسونو ، شغلش رو از دست داده و با افرادش دزدی میکنن
شب همه خوابن که اونا میان سراغ سوسونو که دخلشو بیارن
سوسونو از خواب بیدار میشه و با اونا میجنگه ، جومانگ هم که با پیژامه خوابیده از سرو صدا بیدار میشه و میره کمک سوسونو...
اینم از خلاصه قسمت پانزدهم افسانه جومونگ امیدوارم مورد پسندتتون واقع شده باشه
جومانگ در حال تمرین تیراندازیه که یون تابال میبیندش و میگه فقط هه موسو بود که به این خوبی تیر اندازی میکرد ، جومانگ میکه اون استاد من بوده، و یون تابال جریان تولد سوسونو و محافظت هه موسو را واسش میگه
نوکر یون تابال میاد و میگه شاهزاده میخواد سوسونو رو ببینه، سوسونو که میبینه جومانگ ناراحت شده میگه چرا خودش نیومد دیدن من!!
کاهن به یاد میاره که شازده ها گفتن ما کمان رو کشیدم و جومانگ گفت من اصلا نتونستم به غار برم
نخست وزیر میاد پیش شاه و میگه این یومی یول هر چی کاهن هست دور خودش جمع کرده شاه هم میگه چون من بهش گفتم دیگه باهات مشورت نمیکنم اینکارو کرده ، نخست وزیر هم میگه نکنه به خاطر اون قضیه هه موسو هست؟؟؟؟
ملکه که از شاهکارهای بچه هاش خوشحاله قربون صدقه شون میره
دو تا از کاهن ها که ارادت خاصی به ملکه دارن میان پیشش و یکیشون میگه این مسابقه چرته ، کسی که باید ولی عهد بشه تسو هست ملکه هم میگه اره ترو خدا هوای این دردونه منو داشته باشین
سوسونو میاد ملاقات شاهزاده و بهش برای موفقیتش تبریک میگه اونم یه جعبه جواهرات بهش میده و میگه این برای تو که زن پولداری هستی چیزی نیست فقط به عنوان یه نشونه از احساس من قبولش کن!!!
سوسونو به جومانگ میگه اخه تو چته ؟ عین خیالت هم نیست که داداش هات برای کشور چیکار کردن ؟ جومانگ میگه اونا اصل مشکل رو از بین نبردن مشکل ها رو به صورت سطحی حل کردن و سوسونو با خودش میگه من فکر میکردم این خنگه!!!
جومانگ و اون 3 تا برادر میرن خونه دوچی تا بویونگ رو ازاد کنن
دوچی هم میگه خودش و داداش هاش10000سکه داری بده وگرنه برو بعدا بیا
جومانگ به بویونگ میگه من ازادت میکنم و اونم گریه میکنه
شاهزاده پو که موفقیت داداشش ،موفقیت اونو کمرنگ کرده ، بد حال میاد پیش دوچی و اونم یه دختر زشت رو مینشونه بغل دستش پو میگه این چیه بگو بویونگ بیاد
بویونگ میاد و شاهزاده بهش دست میزنه که بویونگ میندازدش اون طرف
شاهزاده میخواد بویونگ رو بکشه که دوچی قائله رو فیصله میده
کاهن با پو حرف میزنه و میگه واسه چی کمان رو شکستین؟
پو هم بعد از کلی من و من کردن میگه جان خودم ما نبودیم ما اصلا نتونستیم بکشیمش
دوباره کاهن اون دختره رو حاضر میکنه و میگه به سه تا شاهزاده نگاه کن بگو کار کدومشونه
کار تسو و پو که نیست ، پس لباس عادی میپوشن و میرن بیرون از قصر
دختره تا جومانگ رو میبینه بهش خیره میشه و بیهوش میشه و چند ثانیه بعد بهوش میاد،
کاهن هم از بالا داره نگاهشون میکنه
جومانگ و رییس سابق زندان میرن پیش یوهوا و اونم ترتیب کارکردن رییس زندان رو در قصر داده
جومانگ یون پال مو و رییس زندان رو باهم اشنا میکنه ، و پست محافظ کارگاه فلزات رو به استاد سابقش میده و اونم طبق معمول غر میزنه
جومانگ همه رو جمع میکنه و میگه ما باید روش ساخت اسلحه پیشرفته رو پیدا کنیم
یو پال مو هم میگه راستش یون تابال به من گفته واسش کار کنم تا اونم در عوضش بهم یاد بده تکنولوژی جدید چیه
شاه به وزیرش میگه بالاخره فهمیدی کی اسلحه ها رو فروخت یا نه؟اونم میگه در دست بررسیه!!!
تسو شک میکنه و به محافظش میگه برو تحقیق کن
اونا هم سرنخ رو پیدا میکنن و دوچی شناسایی میشه
شاهزاد میخواد دوچی رو بکشه که اونم لو میده این قضیه در اصل از کجا اب میخوره
مشاور یون تابال هیون رو صدا میزنه و میگه شنیدم میخواستی بدونی من مردم یا زنم؟؟ من هم مردم و هم زن و به خاطر همین مسئله از بچگی کسی محلم نمیذاشت
تا اینکه قبل از یون تابال یه نفر منو بزرگ کرد که شکل تو بود
وقتی من به تونگاه میکنم نگاه یه زن به تو رو دارم!!هیون بیچاره هم پا میشه در میره
تسو دایی اش و برادرش رو احظار میکنه و کلی دری وری میگه به دایی اش
میگه حالا این بچه بود این کارو کرد تو نباید جلوش رومیگرفتی؟؟؟
پو میگه ما واسه تو اینکار و کردیم که بهت پول برسونیم اونم میگه من کی گفتم واسه من اینکارو بکینن؟ اگه شاه بفهمه هممون میمیریم ازشر اونایی که این قضیه رو میدونن خلاص شو
یون پال مو یه شمشیر نشکن میسازه و میخواد به جومانگ نشون بده که ادمهای شاهزاده بهش حمله میکنن
اون در میره و جومانگ رو میبینه و میگه برو یونسان رو نجات بده
جومانگ نقاب یکی از ادمکش ها روبرمیداره و میشناسه که از ادمهای برادرشه و میره قصر
به داداش هاش میکه اگه دهن منو ببندین خیالی نیست ولی جز من باید دهن خیلی های دیگه رو ببیندین
از این به بعد اگه با من در بیفتین خودتون بیشتر ضرر میکنین بعد هم میره ملاقات مادرش
یوهوا میگه از پدر بزرگم شنیدم در کشور گوسان یه کوه نمک هست
جومانگ از هر کی میپرسه کسی از کوه نمک چیزی نشنیده که از اون سه تا میخواد برن یکی که اهل گوسان هست رو پیدا کنن
وقتی یه نفر پیدا میشه جومانگ میره پیش سوسونو و میگه واست یه معامله جور کردم...
جلسه ای با حضور خود جومانگ تشکیل میشه و یون تابال میگه اگه قرار باشه تو این جا کار کنی بقیه کارگرها سختشونه که بخوان با یه پرنس کار کنن و بعد از خواستن کمی وقت از جومانگ ، باهم مشورت میکنن...جومانگ
که میاید بیرون ماری و هیون و اویی میریزن سرش و گله و زاری که چرا دوباره از قصر ول کردی اومدی بیرون؟!!!
ماری هم لپ کلام رو میگه و اعتراف میکنه واسه چی هواش رو داشته، به جومانگ میگه ما فکر میکردیم تو یه کسی میشی و دست مارو هم میگیری اگه از قصر بگذری زندگی ما چی میشه پس؟؟!! جومانگ میگه من از پس زندکی خودم هم برنمیام ولی هرطوریه محبتت های شمار رو جبران میکنم
تنها کسی که این وسط بهش میگه من ازت توقعی ندارم اویی هست
تو جلسه ، وقتی یون تابال نظر سو رو میپرسه ، سو میگه بذارین باشه چون ما الان دو تا ببر داریم که اگه بتوینم یکیشون رو رام کنیم اون یکی هم خود به خود تو چنگمونه..به این ترتیب جومانگ در گروه یون تابال پذیرفته میشه و یون بهش میگه از این به بعد مثل یه کارگر باهات برخودر میشه نه پرنس
مامور شاه که مراقب جومانگه واسه شاه گزارش میده که جومانگ پیش یون تابال کار میکنه و شاه هم این خبر رو به یوهوا میده، یوهوا توقع بیجا از شاه داره که شاه میگه من نمیتونم پارتی بازی کنم فقط میتونم واسه جومانگ فرصت سازی کنم
تسو که به هیون تو رفته میره پیش حکمران و اونم اصلا تحویل نمیگیره و حتی اجازه نشستن هم بهشون نمیده و میگه تو کی هستی؟ برو بگو خودش بیاد
نخست وزیر و تسو هم که حسابی بهشون توهین شده در پی راه حلی اند که این مسئله رو فیصله بدن تا این طوری تسو هم پیش شاه عزیز بشه
از اون طرف هم دو چی به شاهزاده پو میگه من واست نمک جور میکنم تا بدی به بابات و خودت رو واسش لوس کنی و ببینه عرضه داری ، اسم ما رو هم نیار که فکر کنه از عرضه خودت بوده
شاهزاده پو و دایی اش از کارگر شدن جومانگ خوشحالن که مادر فولاد زره میگه نخیر این جومانگی که من دیدم ، یه چیزی تو سرشه، مراقبش باشین یه دفعه دیدین ازتون پنالتی گرفت
کاهن میره حضور حضرت همایونی و شاه هم باکراه میپذیردش،کاهن اعتراض میکنه که چرا تو قضیه مسابقه شاهزاده ها با من مشورت نکردی
شاه هم میگه از این به بعد فوضولی تو کارای من و مملکت من موقوف!
واسه چی 20سال هه موسو رو انداختی زندان و به من چیزی نگفتی تا اخرش کشته شد؟؟؟یالا بیرون دیگه هم ریختت رو نبینم مشورت و اینا هم تموم شد
کاهن هم از روی لجبازی تمام کاهن های دیگه رو جمع میکنه و لشکر و لشکر کشی راه میندازه
جومانگ کارهای روزانه اش رو تموم میکنه که نوکر یون تابال بهش میگه این بارها رو هم جابجا کن...همون موقع رییس کارگاه فلزات ، یون پال مو، میاد و با نوکر دعواش میشه
جومانگ ارومش میکنه و میگه فعلا چاره ای نیست و درباره جریان فروش اسلحه ها هم هنوز حرفی نزن تا بهت بگم
دو چی یه نامه مینویسه و میده به بویونگ تا به یون تابال بده
بویونگ میره خونه یون تابال و دم در سو میبیندش و نامه رو ازش میگیره و چپ چپ نگاهش میکنه مشاورش میگه انگار به این حسودیت میشه!!!
یویونگ اویی رو میبینه و طبق معمول اول از همه حال جومانگ رو میپرسه ، اویی هم که تو ذوقش میخوره میبره بهش نشون میده، بویونگ که میبینه جومانگ داره باربری میکنه گریه اش میگیره و اویی میگه دلت براش نسوزه، بویونگ از اویی میخواد که تحت هرشرایطی به جومانگ کمک کنه و خودش میره
اویی بارها رو از جومانگ میگیره و خودش جابجا میکنه
نامه که دوچی واسه یون نوشته بوده این بوده که یا نمک هایی که دزدیدی (همون نمک هایی که سو با جنگ با یون تابال دزدید و دو چی هم در تلافیش سو رودزدید) رو برمیگردونی یا میجنگیم
یون میکه الان وقت خوبی واسه جنگ نیست نمک ها رو بهش پس بدین
جومانگ در حال تمرینه که سو میاد نگاهش میکنه و بهش میگه راست بگو ، تو نمیخوای ولی عهد بشی
جومانگ هم جواب سربالا میده و میگه لیاقتش رو ندارم
حکمران هیون تو میگه الان که اینطوری کردم تسو یه چیز خوب رو میکنه دلم میخواد ببینم چیکار میکنه
یوهوا که هنوز کاملا خوب نشده و ملکه میاد دیدنش و مثلا اومده ملاقاتی و بهش میگه هنوز خوب نشدی انگار(احتمالا منظورش اینه که هنوز زنده ای انگار؟!!)
بعدهم میگه اخه این بچه ا ست تو تربیت کردی ابرو و حیثیت ما رو برده رفته حمال شده؟!!!
یوهوای بدبخت هم فقط معذرت خواهی میکنه و میگه نگران نباشین اون عرضه شاهزاده بودن نداره ملکه هم میگه نه نگران نیستم بدبخت پسر من رفته هیون تو ، اون مشکل به اون گندگی رو حل کنه و پسرتو پی یللی تللی هست بعد هم با سه کیلو ناز و ادا و پشت چشم نازک کردن میردش
جومانگ به اون سه تا میگه بیان که کارتون دارم و میره رییس زندان رو هم که طبق معمول داره قمار میکنه پیدا میکنه و میگه من نمیتونم این فرصتی که شاه بهم داده حروم کنم باید ولی عهد بشم شما ها هم کمکم کنین
بلافاصله ماری جهت عوض میکنه و میگه ما میمیرم واست
تسو و محافظش برمیگردن پایتخت و به مامور شاه میگن یا میگی جسد هه موسو کجاست یا همین جا چالت میکنیم اونم از ترس جونش میگه....
تو راه برگشت به هیون تو، تسو میره خونه یون تابال و به نوکرش میگه بی سرو صدا منو ببر پیش سوسونو تا اونو میمبینه خشکش میزنه که این نصفه شبی اینجا چیکار میکنه
،خلاصه کلی قربون صدقه همدیگه میرن و تسو میگه تو اولین زنی هستی که دل منو بردی
اونم میکه تو اولین مردی هستی که واسه من اینقدر باشهامتی و این بده اون بگیر واون بده این بگیر که یه دفعه جومانگ سر میرسه و تسو میگه این اینجا چی کار میکنه
سوسونو میگه واسه ما کار میکنه تسو عصبانی میشه و میگه شرمم میشه تو داداشمی
جومانگ میگه من ابروی مملکت رو بهش بر میگردونم ، تسو میگه با حمالی؟؟!!!!!!!
پاشو گمشو بیرون
جومانگ خیلی ناراحت میشه و میاد بیرون و اشک توی چشماش....
تسو بازم میره سراغ حاکم هیون تو میگه بهش بگین واست کادو اوردیم راهمون بده
داخل جعبه سر هه موسو! هست که حتی نخست وزیر هم ازش بی خبره
تسو به حاکم میگه تو اینو بده امپراطور بگو خودت هه موسو رو کشتی عوضش تجارت ما با خودتون رو از سر بگیرن و وقتی من شاه شدم ، اسلحه هم نمیسازیم
حاکم هم میگه من کمکت میکنم شاه بعدی تو باشی
تسو به نخست وزیر میگه نگی من ادم نیستم هرکاری کردم واسه کشورمون و شاه بود
شاهزاده پو که خوشحاله نمک اورده به شاه اعلام میکنه و همون وقت هم تسو از راه میرسه و میگه هم مشکل رو حل کردم و هم 100کیسه نمک اوردم
سوسونو به جومانگ میگه من نمیفهمم عین خیالت هم نیست داداشات از تو جلو افتادن!!!
کاهن ها جمع میشوند
تو جلسه کاهن بزرگ میگه که شاه دیگه با من مشورت نمیکنه و باید جلوش رو بگیریم
یکی از کاهن ها هم میگه من دیدم که کمان مقدس شکسته
و جومانگ تمرین تیراندازی میکنه