»» خلاصه قسمت سیزدهم سریال افسانه جومونگ
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت دوازدهم سریال افسانه جومونگ
با خواهش هه مو سو از کاهن بزرگ زمینه دیدار هه مو سو
و بانو یو هوا اماده شد و این دو عشق قدیمی بعد از بیست سال همدیگر را ملاقات کردند.

یوهوا: حتی اگر خواب باشم و این روح هه مو سو باشد که مرا در آغوش کشیده
باز هم خوشحالم. کاش می دانستی این سالها با غم فراغ تو چه کشیدم.
شروع قسمت 12:
هه مو سو و یوهوا با هم به کوهستان چومو می روند و در دل طبیعت از سالهای فراغ می گویند.
بانو
از اخرین دیدار که هه مو سو نابینا بود و نتوانست بانو را ببیند تا به او
بگوید از او باردار شده می گوید. و به او می گوید نام پسرمان را به خاطر
اینکه یادگار کمان داری تو بر او بماند جومانگ گذاشتیم. و از هه مو سو می
خواهد که بقیه عمرشان را با هم بگذرانند.
ولی هه مو سو می گوید پدر جومانگ همانی هست که او را بزرگ کرده و......


شب هنگام یوهوا در قصر به چیزی که فقط فکر می کند هه مو سو و بازگشت به زندگی با اوست

و هه مو سو هم در کلبه در کوهستان به بانوی خود و پسرش که الان در کنار اوست فکر می کند.

بانو به دیدن شاه می اید و به او می گوید که هه موسو را دیده و اجازه بده که بقیه عمرم را با او زندگی کنم.

شاه او را نوازش می کند و می گوید همیشه فکر می کردم که اگر هه مو سو زنده
بود او را در جایی مستقر کنم و تو به زندگی با او ادامه دهی. حالا که او
زنده است به دیدار او برو

جومانگ مهارتش در جومانگ شدن کامل می شود و در آخرین تمرینی که با استاد خود دارد تیر اندازی در جنگ را تمرین می کند.

استاد شاگردش را در تیر اندازی رگباری راهنمایی می کند و خود به او تمام
فنون را یاد می دهد. انگار هه مو سو می داند که امروز اخرین روز تمرین است.

همه تیر های استاد نابینا به سیبل می خورد و جومانگ مهارتی بر مهارت هایش افزوده می شود.

هه مو سو از شاگردش می خواهد که به دیدن مادرش برود و او را تنها نگذارد و
به او می گوید من موفق نشدم از زنی که به من متکی بود دفاع کنم مواظب باش
تو اینطوری نشی

جومانگ در اخرین لحظه های دیدار هنوز هم به فکر استاد است و به او وعده ضیافتی رنگین را می دهد

ان طرف داستان دو شاهزاده با نقشه وزیر اعظم سپاه را برای کشتن هه مو سو فراهم کرده و تا پشت کوه چومو امده اند

شاه که راضی شده یوهوا را به هه موسو بسپارد برای بدرقه انها به کوهستان می اید

جومانگ در راه دیدار مادر است که 3 برادر را می بیند و به او می گویند که
سپاهی برای گرفتن تو به کوهستان می امدند جومانگ دوان دوان سعی می کند خود
را به کوهستان برساند

و هه مو سو توسط حس خود متوجه می شود که افراد زیادی برای کشتن او امده اند. پس خود را برای جنگ اماده می کند.

جومانگ وقتی می رسد که استادش در دایره سربازان محاصره شده است و در بالای
تپه دو شازده را می بیند که افراد را برای کشتن استادش رهبری می کنند.

3 برادر برای اینکه جومانگ به میان سربازان نرود و جان خود را از دست ندهد او را بیهوش می کنند.

سربازان وقتی با قدرت عجیب هه موسو روبرو می شوند به طرف او تیر اندازی می
کنند. و هه مو سو بنیانگذار ارتش دامول پدر جومانگ و شوهر یوهوا تیر باران
می شود.

در اخرین لحظه های مرگ به یاد خاطرات شیرین زندگی اش می افتد


و شاهزاده خوشحال از مرگ هه موسو

شاه و یوهوا وقتی به بالای کوهستان می رسند با صحنه ای عجیب روبرو می شوند
یوهوا وقتی پیکر بی جان و تیر باران هه موسو را می بیند نزدیک است که قالب تهی کند.

او را در اغوش می کشد و شاه هم به سراغ رفیقی می اید که 20 سال پیش فکر می
کرد او مرده است و حالا که فهمیده او زنده است باز هم دیر می رسد و او را
نمی بیند....

جومانگ به هوش می اید و از حال استاد می پرسد.... استاد می میرد.......

و وقتی به کوهستان می رسد فقط شمشیری را می بیند که در دستان استاد دیده بود.

و این تنها یادگار استاد است.در این غم اگر جومانگ بمیرد هم کم نیست

شاه و بانو جسد هه موسو را بر بالای تخته سنگی بر بالای کوه می برند.

و به وصیت خود هه موسو جسد او را در کوه رها می کنند تا غذای پرندگان شود.

مراسم
تشییع فرماندهی که روزگاری همه از او حساب می بردند چه ساده برگزار می
شود. بانو یوهوا هنوز در شک از دست دادن هه موسو است انگار 48 ساعت
خوابیده و نیمه اول خوابش شیرین و نیمه دوم تلخ بوده است.

کاهنه قصر که جریان مرگ هه موسو را می فهمد به وزیر شک می کند و سر او داد
می زند که چرا بدون اجازه چنین کاری کرده که ممکن است به بویو اسیب برساند

جومانگ شک زده است..شک زده مرگ عزیزترینش و به 3 برادر می گوید از پیش من
بروید من نمی توانم برادر بزرگ شما باشم هر کس پیش من امده اسیب دیده
بروید....

ملکه و برادرش هم با شنیدن خبر مرگ هه موسو و اینکه یوهوا بیمار است بسیار خرسند هستند

ملکه برای زخم زبان زدن به یوهوا بر بالین بیمار او می رود.

این درد و رنجی که می گفتم باید بکشی تازه شروع شده است...پس بنشین و تماشا کن!!!!!

به شاه خبر می دهند که شاهزاده سپاه را از قصر بیرون برده بود

و شاهزاده ها هولناک از اینکه شاه فهمیده

شاهزاده کوچک مورد بازخواست قرار می گیرد ولی حرفی برای گفتن ندارد

که شاهزاده بزرگ میان جان او می رسد و همه تقصیرات را بر گردن می گیرد و
می گوید من هه موسو را برای نجات بویو کشتم. که شاه حسابی خشمگین می شود
ولی از کشتن او سرباز می زند .

گاهی به صداقت گیو وا در دوستی اش با هه موسو شک می کنم... اگر او را دوست داشت چرا قاتل او را نکشت؟؟ شما می دانید؟؟

تنها کاری که می کند به شازده می گوید از جلوی چشمان من دور شو...

وزیر به شاهزاده بزرگ ادای احترام می کند و می گوید الحق که فقط شما لایق پادشاهی هستید از همین الان روی من حساب کنید.

شاه بر بالین بیمار همسری که هیچ گاه به کام او نرسیده می اید و از او می خواهد که خوب شود.

به جومانگ بگویید به قصر بازگردد...

سوسونو به محل زندگی جومانگ می اید و از حال او می پرسد که می گویند بعد
از ان جریان فقط شراب می خورد و همیشه مست است. او هم پول زیادی برای تهیه
شراب جومانگ به انها می دهد.

جومانگ اکنون به یک زن باز خوش گذران ولگرد که همیشه در مستی به سر می برد
تبدیل شده روزها در کافه ها با دختران ... به سر می برد و همیشه مشغول
نوشیدن

گروه تجاری سوسونو هنوز دنبال این هستند که موپال مو را راضی کنند تا امور شمشیر سازی را به انها یاد دهد.

این بار او را به بهانه اینکه دفعه قبل می خواستیم امتحانت کنیم به خانه خود می کشانند.

دوست همقصری جومانگ سراغ شاهزاده را می گیرد.

جومانگ هر شب خواب مرگ استاد را می بیند و نیمه شب از خواب می پرد.

او روزها در کافه است. دوستش به دیدن او می اید ولی او را غیر قابل انتظار می بیند.

هر وقت هم که مست نیست در قمارخانه ها مشغول قمار است.

از قصر برایش خبر می اورند که شاه دستور داده به قصر بازگرد که لو می گوید به شاه بگویید من هنوز لایق بازگشت به قصر نیستم

همین موضوع را به گوش شاه می رسانند

شب هنگام که جومانگ در راه بازگشت به خانه است توسط ماموران دوچی دوره میشود تا او را بکشند

در این هنگام شاه ناظر او و شمشیر زنی اوست.....

در قسمت بعد:
بر سر جومانگ مست چه خواهد امد؟؟؟
به قصر باز خواهد گشت؟؟؟
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت یازدهم سریال افسانه جومونگ
خوب اینم از خلاصه قسمت یازدهم جومونگ
هه موسو و جومانگ قبل از رسیدن به محل ملاقات مورد هجوم و حمله افراد نخست وزیر قرار می گیرند ولی موفق می شوند خیلی از اونها را بکشند و در برن

هه موسو که با حمله مواجه می شه با خودش فکر می کنه که تمام این 20 سال گیوم وا بوده که اونو زندانی کرده و حالا هم می خواسته اونو بکشه

جومانگ که از برنامه دیشب خیلی حالش گرفته شده داره به حرف های هه موسو فکر می کنه که می گفت با پادشاه تو ارتش دامول بودیم و ....

پا می شه می یاد پیش هه موسو و می گه استاد تو فکر می کنی عالی جناب این کار را کرده؟؟؟ شاید کسانی باعث شدن که نامه شما به دست شاه نرسه و خلاصه کلی با هم حرف می زنن

شروع آموزش های رسمی:
روز بعد هه موسو به جومانگ می گه خب حالا که نتونستم سفارشت را به گیو وا بکنم حداقل بهت هنر های رزمی را یاد می دم تا بتونی از خودت دفاع کنی و آموزش های رسمی جومانگ شروع می شه در روز اول هم تمرین تمرکز و شمشیر زنی آموزش داده می شه

از طرفی شاه به نخست وزیر که فکر می کنه اون باعث شده که هه مو سو را نبینه نامه هه موسو را نشون می ده و بهش می گه این نامه از هه موسو هست که می خواسته منو مخفیانه ببینه ولی اون خودش را به من نشون نداد.
فکر می کنی چی باعث شده که هه موسو خودشو به من نشون نده؟؟؟
اگه نتونی جای اونو پیدا کنی .......

یون تابال هم موپال مو یا همون آهنگر مشهور بویو را دعوت کرده تا یه جورائی بخرتش و ازش فنون مخفی را بپرسه که تا مو پال مو می فهمه اونا برا چی دعوتش کردن حسابی جوش می یاره و از خونه اونا می ره

از طرفی دوچی یا همون رقیب تجاری یون تابال به وزیر دارائی و شاهزاده کوچیکه رشوه می ده تا باهاش همکاری کنن و....شازده هم از اون می خواد که جومانگ را پیدا کنه که تا عکس جومانگ را نشون دوچی می ده می گه این برای من کار می کرده و حالا هم فراری و....

نوکر بانو یوهوا بهش خبر می ده که زندان غار مورد حمله قرار گرفته و الان معلوم نیست که جومانگ در کجا به سر می بره

روز دوم تمرین: حمله تا تمرکز کامل
در ادامه تمرین های جومانگ هه موسو با اون تا حد مرگ می جنگه تا بتونه جومانگ هنگام حمله تمرکز داشته باشه و مدام هم جومانگ شکست می خوره

ولی در آخرین حمله جومانگ پیروز می شه و می تونه تمرکز خودش را به دست بیاره و مورد تشویق هه موسو قرار می گیره

آخرین روز تمرین تمرکز:
بلاخره جومانگ با استعداد ذاتی خوبی که داره موفق می شه در شمشیر زنی استاد بشه و بتونه حتی با چشم بسته هم شمشیر بزنه

روز چهارم تمرین : جومانگ تیر انداز میشود.
پس از یادگیری شمشیر زنی جومانگ از دست هه موسو کمان دست سازی هدیه می گیرد تا با اون تمرین کنه و وقتی موفق شد کمان را تا انتها بکشه هه موسو به اون تیر اندازی حرفه ای یاد بده

شازده کوچیکه به خانه دوچی اومده سوهانگ را می شناسه و به اون می گه که جومانگ از قصر بیرون شده و حالا خیلی در به در شده و خلاصه هواست باشه دیگه از جلوی من که رد می شی احترام بزاری و الا.....

سوهانگ به دیدن جومانگ می یاد و به اون می گه که شازده به خانه دو چی اومده و ازش رشوه گرفته و می خوان خراب کاری کنن و در ضمن اون از دو چی خواسته که جای تو رو پیدا کنن جومانگ هم از اون تشکر می کنه و در آغوشش می کشه که در این حین سوسونو که به دیدن جومانگ اومده این صحنه را می بینه

از طرفی شازده بزرگه حالش خوب شده و از تو جاش بلند می شه که به بیرون بره

توی راه داداشیش را می بینه که داداشی بهش می گه من با دو چی هم دست شدم که حال یون تابال را بگیرم که تا داداش بزرگه اینو می شنوه دوباره سرش داد و بیداد می کنه و بهش می گه تو خیلی به درد نخور و احمقی

سوسونو که عشق جومانگ دیوونه اش کرده داره به اون صحنه ای که دیده فکر می کنه و از تو فکرش بیرون نمی یاد

جومانگ هم دوستاش را می یاره تا پیش سوسونو استخدام کنه که سوسونو می گه اون پیشنهادی که دادم فقط برای خودت بود اونا منو دزدیده بودن و نمی تونم بهشون کار بدم.

که ناگهان شازده بزرگه وارد خونه یون تابال می شه و جومانگ را اونجا می بینه

چرتش پاره می شه و به جومانگ می گه بیا تو باهات حرف دارم

شازده جلوی سوسونو خیلی به جومانگ بد و بیراه می گه و به نوعی اونو می خواد کوچیک کنه و ابروش را ببره

که به سوسونو می گه برو بیرون با هم خصوصی حرف داریم و اونم می یاد بیرون که یون تابال می گه چرا اینقدر زود اومدی که جریان را می گه . یون تابال هم خیلی خوشحاله که شاهزاده ها اینجا هستن و دلبسته دخترش

جومانگ به دست و پای برادرش م افته و می گه من که دیگه شازده نیستم و هیچی هم ندارم چرا هنوز با من دشمنی ؟؟؟ به من رحم کن من می خوام زندگی کنم!!! که اونم می گه تمام این سال ها تو ماردت باعث شدین که شاه به ما و مادرمون بی توجهی کنه حالا باید تاوان پس بدین

سوسونو قبول می کنه که اون 3 تا دوست جومانگ براش کار کنن

جومانگ که خوابش نمی بره و به حرف های داداشش فکر می کنه و هی نفس نفس می زنه که هه موسو بهش می گه چرا نمی تونی بخوابی ؟؟چته؟؟ و خلاصه کلی بهش امید می ده و...

اون 3 تا که از باربری خسته شده اند می یان پیش رییس سربازها و می گن چرا ما را تو گروه محافظا راه نمی دی ما خیلی قدرت داریم که اونم می گه خودتونو نشون بدین که موفق می شن چن تا از محافظا را شرکت بدن و بیان تو تیم محافظا

دوچی هم که مثل سگ داره جگر خام می خوره

رییس گارد می یاد و به شاه می گه ما هنوز نفهمیدیم که کی تو اون زندان غار بوده و الان هه موسو کجا هست که شاه حسابی داغ می کنه

شاه هم به اون ماموریت می ده که با سربازا به دنبال هه موسو بگردن. که وزیر هم اینا را قایمکی می بینه

و می یاد پیش یومی یول و می گه من می خوام هه موسو را بکشم که اون داد می زنه سرش و می گه تو نباید هیچ غلطی بکنی

یومی یول می فرسته دنبال اون دختر کوچیکه قصر پیش گویی که کارش خیلی درسته تا هه مو سو را پیدا کنه که اون موفق می شه جای هه موسو را پیدا کنه

یو می یول مخفیانه به دیدن هه مو سو می یاد و باهاش حرف می زنه که قانعش کنه این 20 سال به خاطر بویو زندانیش کرده و خواست خدایان بوده و شاه نمی دونه و حالا هم باید از بویو بره که هه موسو قبول نمی کنه تا اینکه کاهن بهش می گه اگه نری یوهوا که حالا صیغه شاه هستش خیلی رنج می کشه که هه موسو تازه می فهمه جومانگ پسر بانو یوهوا هستش و....
و قبول می کنه که از بویو بره ولی می گه قبلش تو باید برای من کاری بکنی!!!!!!

مامورای وزیر هم که مخفیانه به دنبال یومی یول رفته بودن به اون خبر می ده که یومی یول به دیدن هه موسو در کوهستان رفته بود.

وزیر می یاد با یک نقشه حساب شده شازده را تحریک می کنه تا با یک سپاه مخفیانه به جنگ هه موسو بره و اونو بکشه

یوهوا هم هنوز در فکر هه موسو هست و هنوز هم حلقه عروسیش را داره و بهش نگاه می کنه

هه موسو شب هنگام از چیز هایی که از یومی یول شنیده حسابی تو لک می ره و حالش گرفته می شه و به حال خودش گریه می کنه که یه صحنه خیلی خیلی رومانتیک و احساسیه

از طرفی یومی یول از کار خودش احساس گناه می کنه

شاه به دیدن اون می یاد و کمی باهاش درد دل می کنه....

شازده به دیدن مامانش می ره و از هه موسو و جریاناتی که با یوهوا داشته می پرسه که مامانش تعجب می کنه و با حالی که براش تعریف می کنه ازش می خواد که این جریانات را کسی نفهمه چون ممکنه به قیمت جونش تموم بشه

نوکر یوهوا هم موفق می شه اون داداش قلابیش را پیدا کنه و از حال جومانگ با خبر بشه

شازده کوچیکه هم داره اساس قاچاق دوچی را فراهم می کنه و به اهنگر ها می گه اگه صداتون در بیاد همتونو می کشم

شازده بزرگه به کوچیکه می گه یه سپاه 200 نفری به طور مخفیانه آماده کن و منتظر دستور من باش

بانوی پیش گو یومی یول به دیدن یوهوا می یاد و بهش می گه باید با من جایی بیرون قصر بیای

وقتی به محل می رسن می گه کسی که تو عشقق را توی دلت زنده نگه داشتی الان به دیدنت می یاد با اون ملاقات کن و سریع بیا پایین کوه من منتظرتم.

و هه موسو و یوهوا همدیگر را پس از 20 سال می بینند.

نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت سی و یکم سریال افسانه جومونگ
جومانگ و یه عده از همراهاش از شهر خارج شدن که برن دعوا....
حالا ادامه ماجرا
نارو ،برای حاکم هیون تو نامه میاره و درش نقشه حمله جومانگ رو میگه
اونم در جلسه با کله گنده ها مطرح میکنه و قرار میشه اونا هم از راه دره دم مار برن به جومانگ خوش امد بگن!البته از نوع نظامی اش
نارو نامه دائه سو رو به سولان میده و در نامه نوشته که این جنگ هرکاریش که کنی اتفاق میفته تو فقط یادت نره من چه حسی به تو دارم! دختره هم میگه بهش بگو من خبر دارم تو دلت چه خبره
اون وقت میگن قدیما از این چیزا نبوده!
جومانگ نقشه حمله رو عوض میکنه و مسیر عوض میشه و میگه چون داداشم به اوناخبر داده ما از یه راه دیگه میریم
دائه سو هم که خیلی دلش میخواد تو چشم باباش بیاد، سربازها رو مرتب میکنه و ارایش های متفاوت به اونا میده ....
و به شاه اعلام میکنه که بهترین ارایش واسه ا ونا ارایش مثلثی هست.....
یونگ پو که اصولا هیچی نمیفهمه به دائه سو میگه ما نباید بریم جنگ که خوش خوشانه جومانگ بشه اما دائه سو میگه این واسه بویو هست بچه نه جومانگ
یه مدت بود که سرو کله دوچی پیدا نشده بود که بالاخره موش رو اتیش میزنن و میادسراغ پرنس و میگه یه کاری کن من بتونم تو اوضاع جنگ که مملکت رو ابه جنس از اون ور اب بیارم بفروشم یه چیزی هم گیر تو بیاد ....مسلما پرنس کسی نیست که این پیشنهاد رو رد کنه
کاروان یونتابال اماده ست که حرکت کنه....سو از باباش میخواد به خاطر کند بودن حرکت کاروان اونا قبل از عزیمت لشگر اصلی راه بیفتن
همون موقع هم دائه سو سر میرسه و به بهونه سر زدن و چک کردن اوضاع به سو میکه صبر کن حالا، بذار این جنگ تموم بشه ، یک پدری من از تویکی در بیارم .....
سویونگ که میفهمه اوضاع خطریه به سو میگه عاقلانه انتخاب کن ، حالا که تو بویو رو انتخاب کردی یه گوشه چشمی هم به این پسره دائه سوداشته باش بچه، سرنوشت کاروان دست تو هست
جومانگ و بقیه یه جای توپ مخفی میشن که حمله کنن، بالاخره نیروهای کمکی هان میرسن و جنگ شروع میشه و جومانگ پیروز میشه و غنیمت دار میشن
یوهواا ز نگهبان کارگاه میخواد که اونایی که تو شهر راه افتادن و جادوگری میکنن و میگن شاه شکست میخورن رو دستگیر کنه
همشون دستگیر میشن و اعتراف میکنن که ملکه و کاهن گولشون زدن
یوهوا اونا رو احظار میکنه و میگه یه بار دیگه از این کارها بکنین پیش شاه چغلی میکنم این کار الان که در جنگیم خیانت حساب میشه
سو که با کاروانش راه افتاده توی راه درگیر میشه ، خودش مثل یه شیر میجنگه و سویونگ هم زخمی میشه اما سو فراریش میده
تمام محافظها کشته میشن و اخر سر فقط .....
همون طور که میبنین کار این رییس پررو ،رییس بیریو هست، شگل راسپوتینه!
سویونگ خودش رو به یونتابال میرسونه و میگه که چی شده، خودش هم حالش خوب میشه
یونتابال میره پیش شاه و جریان رو میگه ، هر کسی یه متلکی بارش میکنه و همه میخوان حالا که فرصت مناسبه شاه جنگ رو لغو کنه
اما شاه پوستش از این حرفها کلفت تره و میگه من منتظر جومانگ میمونم
دائه سو غیرتی میشه که سو زندانیه و میگه من خودم تنهایی مثل یه مرد نجاتش میدم....
غنیمت ها به بویو تحویل داده میشه و سربازها از اسیر شدن سو با خبر میشن
محدوده جومانگ محاصره میشه و جومانگ به دردسر م یفته
دائه سو نارو رو با یه عده سرباز میفرسته که سورونجات بدن
اما ملکه وسط راه گیرش میاره و میگه تو فقط برو و لی نرو که نجات بدی من خودم درستش میکنم
خبر پیروزی اولیه جومانگ به شاه میرسه
جومانگ دوباره مجبور به مبارزه میشه و این بار اکثر افرادش کشته میشن
حسابی کم م یاره که اویی و ماری و هیون به دادش میرسن و در ضمن خبر اسیری سو رو هم بهش میدن
از اون طرف یون تابال که نمیتونه بیکار بشینه میره گیه رو تا یه فکری بکنه
یومیول میگه تو یه بار جون منو نجات دادی منم میرم با رییس بیریو حرف میزنم
جومانگ که توی حلقه محاصره گیر کرده و نه راه پس داره نه پیش، دو روزه که خودش وسربازهاش گرسنه موندن ....
دوباره دستور حمله میده
و شبانه به اردوکاه بیریو حمله میکنن
سربازهای اون که رمق جنگ ندارن یکی یکی میفتن میمیرن
جومانگ عصبی میشه و دستپاچه که باید چیکار کنه
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» بازیگر زیبای سریال جومونگ سوسانو
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» عکس هایی زیبا از سوسانو
ادامه مطلب عکس هایی زیبا از سوسانو









نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت سی و ششم سریال افسانه جومونگ
خبر به هوش اومدن شاه باعث شده ملکه و دائه سودست و پاشون جمع کنن ؛ ملکه از دائه سو میخواد به این راحتی ها تسلیم نشه و حالا که شروع کرده تا اخرش بره...یوهوا هم که شاه روتنها گیر اورده تا میتونه چغلی ملکه و دائه سو رو میکنه که اینا ادم کشتن، اینا مملکت رو به هم ریختن ، دائه سو نشست سر جات و...
همین موقع ملکه و دو تا بزبز قندی میان دیدن شاه ، و یه مشت ادا و اصول در میارن که یعنی ما دلمون شور تو رو می زده!
شاه میگه این جومانگ من کو؟ بهش میگن مفقودالاثره!
این وسط تنها کسی که خوشحاله که شاه به هوش اومده یونگ پو هست که میدونه ا لان دیکه کشور دست دائه سو نیست
اویی به سو خبر میده که شاه به هوش اومده ، جلسه تشکیل میشه و اوتایی میگه کاش ما بریم گیه رو..
سو میگه رفتن و نرفتن ما فایده نداره همین جا میمونیم
یومیول جریان زنده بودن جومانگ رو و اسه موپالمو میگه و موپالمو میگه هر طوری باشه من اونو پیدا میکنم و نجاتش میدم
و اینم جومانگی که توی یه غار اسیره و یه خانمه میاد دیدنش و میگیرن میندازنش بیرون
جومانگ یادش میاد که...
وقتی رو به موت بود و توی دریاچه افتاد بود رییس یه قبیله اونو پیدا کرد و نجاتش داد...دکتر گفت این میمیره الکی کولش نکن با خودت این ور اون وربکشش...اما رییس گفت که از لباسهاش معلومه ادم مهمیه شاید بعدا به دردمون بخوره
خلاصه ، جومانگ رو میبره خونه و به دخترش میگه واست شوهر اوردم!
دختره هم شبانه روز از جومانگ مراقبت میکنه
جانشین رییس به اسم یونگ در نبود رییسش به هان اسب فروخته که رییسش به خاطر همین مسئله اخراجش میکنه ، پسر قبل از اخراجش به دختر رییسش که ا سمش یه سویا هست میگه بیا با من بریم!و دختره رو بغل میکنه که اونم یه تو گوشی ناب بهش میزنه
یه سویا که مراقب جومانگه خوابش میبره و جو مانگ بعد از چندروز بیدار میشه
و میفهمه که خونه رییس یه قبیله است و میگه که من شاهزاده بویو هستم.
جومانگ از یه سویا میپرسه تو جنگ بین بویو و هان کی برنده شده؟ یه سویا میگه من فقط شنیدم که جنگ تموم شده ولی نمیدونم کی برده
همون موقع نوکرشون به یه سویا میگه یانگ شورش کرده و بابات رو دوره کرده تو باید فرار کنی
یانگ با نیروهاش همه افراد رییسش رو میکشه و جومانگ هم درگیر جنگ میشه
....
خلاصه دو تا شیلنگ تخته این ور و دو تا هم اون ور ، یانگ شمشیر میزاره روی گلوی دختره و چومانگ ناچارا بیحرکت می ایسته
بعد هم که زندانی میشن و ....
کاهن قصر توی مکاشفات دقیقش! میفهمه که جومانگ زنده است اما به کاهن ها میگه تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگین که ابرو ریزی میشه
ملکه داره خود کشی میکنه که یونگپو میگه مامان تو ناراحتی بابا خوب شده؟ ملکه میگه بدبخت این خوب بشه دوباره میزنه تو سر من و تو!
دائه سو که میترسه باباش بفهمه چه غلطهایی کرده از نخست وزیر کمک میخواد و اونم میگه از ساجولدو کمک بخواه
یوهوا ی موذی هم هر چی بود و نبود رو میذاره کف دست شاه واز سیر تا پیاز رو میگه..
شاه میگه الان پدر این دائه سو رو در میارم
شاه ژنرال رو صدا میزنه و میگه من به تو اطمینان دارم که تا اخرش با منی ، نیرو جمع کنین و یه شب به قصر حمله کنین
جلسه سران ساچولدو تشکیل میشه و تصمیم میگیرن چون به خاطر جنگ بویو عزیزانشون رو از دست دادن به بویو حمله کنن! اصلا فکر نکنین ملکه این شرها رو به پا کرده
اویی و ماری و هیوپ از یه طرف درصدد هستن که نیروهارو جمع کنن تا طبق گفته شاه به قصر حمله کنن ، و نیروها ی ساچولدو هم یه طرف
توی این شرایط بحرانی که دائه سو از ترس داره میمیره و میدونه شاه میخواد بکشدش، به زنش میگه من اگه امپراطور نشم تو چیکار میکنی؟
زنش میگه من اونی که بخواد جلوی پادشاه شدن تو رو بگیره تکه تکه میکنم، چه وحشی!
القصه ، روز حادثه درگیری بین نیروهای طرفدارشاه و نیروهای گارد سلطنتی که رییسشون نارو هست رخ میده و بزن بزن میشه
ساچولدو به قصر حمله میکنه و وارد قصر میشه و نیروهای شاه رو میکشن
ملکه وقتی این خبر رو مییشنوه کیف میکنه
ژنرال زمانی به قصر میرسه که دیگه دیره و نیروهای ساچولدو دروازه رو بستن و اونا رو راه نمیدن...
کله گنده ها میرن پیش شاه و نخست وزیر بعد از این همه خیانت تا زه میگه من نمیام ، روم نمیشه توروی شاه نگاه کنم!
دائه سو یه احترام خشک و خالی به باباش میذاره و میگه ددی، حالا دیگه میخوای منو بکشی؟ پسرتو؟ واسه چی؟
باباش میگه بچه تو اول وقتی من بیهوش بودم سوار تاج و تخت شدی حالا از من میپرسی؟
ریییس ساچولدو با غلدری به شاه میگه باید بذاری دائه سو یه مدت به جای تو فرمانروایی کنه وگرنه همین جا پدرتو درمیاریم، شاه چاره ای نداره جز اینکه قبول کنه؛ یوهوا رو جیغ زنون میبرن بیرون..
یه جای دیگه دنیا هم ، یانگ که یه سویا و جومانگ رو زندانی کرده ، به جومانگ میگه خوب که فهمیدم شاهزاده ای وگرنه میخواستم بکشمت ، بعد هم به افرادش میکه اینو از خاک هیون تو بندازینش بیرون...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت سی و پنجم سریال افسانه جومونگ
یوهوا زندانی میشه و نارو واسش خط ونشون میکشه که اگه بیای بیرون از اتاقت بل میکنم ال میکنم ، یوهوا که حسابی تحقیر شده صداش هم درنمیاد،
ملکه به دائه سو میگه مامی چرا اینکار و کردی ؟ ممکنه سر وصدای بقیه در بیاد ، دائه سو میگه دارم تلافی زجرهایی که تو کشیدی رو میکنم ، هر کی حرف بزنه گردنشو میکشم!.
ماری و اویی و هیوپ در فکر راهی هستن که یوهوا رو نجات بدن
یون تابال باورش نمیشه که یوهوا زندانی شده و یومیول اینو به معنی قوی شدن دائه سو میدونه و میگه از این به بعد از جانب دائه سو خان به شما هم برکات میرسه حالاهستیم و میبنیم
کاهن قصر که کاری جز فضولی توی کارهای خدایانشون نداره وسط تمرکز کردن ادا و اصول در میاره که یه نیروی ازمن قوی تر هست که من حسش میکنم بقیه کاهن ها هم واسه این که کم نیارن و نگن اینا نفهمیدن میگن اره ما هم حس کردیم، کاهن میگه پس حتما یومیول تو بویو هست
پامیشه میره چغولی کردن به ملکه که یالا یه کاری بکن یومیول همین دور و بره
ملکه هم که میبینه دائه سو سرش شلوغه به یونگ پو میگه هر جایی یومیول رو دیدی کلکشو بکن
یونگ پو که خودش نمیخواد درگیر بشه ماموریت رو به دوچی فلک زده میده
یومیول تصمیم میگره دوباره بره فصر واسه معالجه شاه
سو بهش میگه ما تحت نظریم ...
دوچی و افرادش میبیینن که یومیول از خونه یونتابال اومده بیرون ، مثل مور و ملخ میرییزن بیرون که یه دفعه میبینن داخل کجاوه ، سویونگ مثل گل هم هم نشسته
یومیول و سو از یه جای دیگه در میرن
یومیول بازم نمیتونه کاری بکنه
موقع برگشت به خونه یونگ پو گیرش میاره ومیخواد بکشدش که دائه سو سر میرسه و میگه شما مرخصی برو بذار دو تا بزرگتر حرف بزنن....
یومیول میگه من دیگه کاری از دستم برنمیاد ، دائه سو هم که اینو میشنوه میگه این دفعه میذارم بری چون یه بار وقتی هائه موسو منو زخمی کرد نجاتم دادی این عوض اون
ملگه وقتی میشنوه دائه سو اینگارو کرده میگه الهی قربونش برم اینطوری همه میگن این دائه سو چقدر فکر باباشه ...
اویی و ماری و هیوپ تصمیم دارن موپالمو رو ازاد کنن ، موپالمو تظاهر به کار کردن میکنه تا سربازها شک نکنن
دائه سو ، سو و باباش رو خبر میکنه برن قصر....دائه سو سفره دلشو باز میکنه که من این دختره رو نمیخوام و واسه سیاست باید بگیرمش یالا دخترتو بده من و به سو هم میگه اگه قبول نکنی ، تمام امتیازاتتون رو میگیرم و اهنگرهایی که فرستادم رو برمیگردونم و نمیذارم تجارت کنین ، منظورش اینه که صاف برین بمیرین
سو از همونجا رد میکنه،همه به سو میگن توی تصمیم گیریش دقت کنه و ابرو و جانب کشورشون گیه رو رو هم در نظر بگیره، حتی عمه اش بهش میگه لجبازی نکن و زن دائه سو شو..
اویی و بر وبچ موپالمو رو فراری میدن و سو اونو میفرسته به گیرو، اون سه تا میگن ما چون باید از بانو یوهوا مراقبت کنیم نمیتونیم با شما بیایم
توی قصر به خاطر فرار موپالمو به این سه تا شک میکنن و نارو میخواد بازم گردنشونو بکشه که فرمانده شون میگه اینا سر پست بودن!
دائه سو میره دنبال عروس...
بابای عروس یه عالمه ناز میکنه و شرط و شروط میذاره که تجارت رو فلان کن و نمیدونم پناهنده ها رو بفرست بیان و از ین حرف ها... وگرنه دختر بی دختر و جنگ هم راه میندازم
دائه سو ناچار هست که قبول کنه
در این حالت هست که سو در یه تصمیم عجیب از اوتا میخواد که باهاش ازدواج کنه و میگه من جومانگ رو فراموش میکنم
توی جلسه همه از این خبر کپ میکنن، سو میگه من چون بهش اطمینان دارم و الانم دائه سو نیستش میخوام زن اوتایی بشم
خبر عروسی به یومیول هم میرسه و سوریانگ میگه کاهن من تو صورت شوهرش مرگ رو دیدم
سولان به بویو میاد و یه استقبال گرمی هم از ش میکنن وعروسشون هم به خاطر مریضی شاه روحانی برگزار میشه
نخست وزیر بعد از کلی چاخان کردن دائه سو بهش میگه باید زودتر یوهوا رو ازاد کنی
مادرشوهر کلی از عروسش تعریف میکنه و سولان هم که مارمولکه زشتیه هر چی بهش میگن میگه چشم
یوهوا ازاد میشه و میدوه میره پیش شاه بیهوش چغلی اینا رو بکنه
خبر ازدواج سو به گوش پرنس دائه سو میرسه و لشکر میگشه خونه یونتابال ...
میببینه به به یه زوج عاشق معصوم کبوتر، از در اومدن بیرون
خلاصه یه عالمه دری وری به سو میگه تهدید میکنه، بهش میگه با حقه بازی شوهر کردی؟
سومیگه چطور تو زن گرفتی من شوهر نکنم؟!
دائه سو میگه پدری ازت در ارم کیف کنی
شاه به هوش میاد اونم درست در شرایطی که ملکه و داداشش ذوق عروسی دائه سو رو دارن و ملکه با شنیدن این خبر دق مرگ میشه
همون موقع در گیه رو هم ، بیوری به یومیول میگه پرنده سه پارو که ناپدید شده بوده دوباره دیده
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت سی و چهارم سریال افسانه جومونگ
شاه مفلوک مدهوش، توی بستر و یه مشت اجنه و اکنه بالای سرش و مراسم خل و چل بازی که مثلا شاه رو به هوش بیارن...کاهن میره بیرون و به ملکه میگه هر کاری تونستم کردم ولی نشد ، یونگ پو میگه از بس بی عرضه ای اگه یومیول بودد تا حالا یا بابامو کشته بود یا نجاتش داده بود...دکتر شاه هم میگه شاه یا مردنیه یا خوب شدنی...
یوهوا هم که اعتصاب غذا کرده یه دفعه میزنه به سرش بره از شاه مراقبت کنه که مبادا ملکه مارمولک یه کاری دست شاه بده و بفرستدش اون دنیا.
و ملکه هم که از خدا چی میخواسته جز این فرصت مناسب؟ به داداش میگه زودتر مقدمات کارو فراهم کن که مملکت بیفته دست دائه سو
توی جلسه دایی میبره و وزیر اعظم میدوزه و دائه سو هم از خدا خواسته قبول میکنه این وسط سر کدوم کچل بی کلاهه؟ یونگ پوی بدبخت!
دائه سو جلوی سربازها مانور میده و تز میده و نارو رو به عنوان فرمانده گارد محافظتی شاه یعنی همون مقام و جومانگ انتخاب میکنه ،سه تا دوست جومانگ ناراحت میشن و میرن بلانسبت خوری
یونگ پو هم به فکر اینه که چه طوری میشه یه جوری از شر این داداشه خلاص شد که نارو هم در حضور دائه سو میگه من مال این پست نبودم که ، این چیه دادی من؟ دائه سو میگه بابا من و تو باهم پدرسوخته بازی ها کردیم اینگه قابل تو رو نداره، بعد از اون یونگ پو تصمیم میگیره به ظاهر خودشوو موافق با برادرش نشون بده تا زیر زیرک کارکنه ، واسه همین به داداشش تبریک میگه و دانه سو میگه من و تو ننه بابامون یکین ، کاریت نباشه
هیوپ و اویی میگن ما دیگه تو قصر کار نمیکنیم حالا که جومانگ نیست از دائه سو حفاظت کنیم؟ ماری میگه شما ها نمیفهمین ماباید مراقب مادرش باشیم، همون وقت دوچی میاد مسخره بازی و اذیت کردن اونا که بی جومانگ چه میکشین و چقدر بدبختین و ...
اویی و هیوپ عصبانی میشن و یه شکم سیر میزننش
و اون ور قصه هم دختر شاه پریونه که ماتم زده و بهت زده منتظر جومانگ نشسته که کی از در پشتی میاد تو ...
ملکه دم بریده از دائه سو میخواد هر چه زودتر قدرتش رو نشون بده و وزیرهای وافادار پدرش و اونایی که با ساچولدو مخافت کردن بکشه
دائه سو هم چند تا از اونا رو میکشه ، بقیه وزیرها میرن پیش نخست وزیر شکایت که اونم میگه صداتو ن درنیاد و فقط نگاه کنین
دائه سو بعد از این ادم کشتن ها به نخست وزیر میگه من از این ادم کشی ناراحتم از این به بعد تو بهم بگو چیکار کنم
وزیر هم میگه تو هوای کاهن ها رو داشته باش ، اونم میره پیش کاهن ها و یه مشت وعده و وعید میده تا بیشتر واسش دعا کنن و جادو و جمبل واجی مجی
بویوری به یومیول میگه توی تمرکز کردنش ، پرنده سه پا رو نمیبینه و یومیول هم از این حرف ناراحت میشه و تصمیم میگیره بره قصر تا لااقل شاه رو نجات بده
وقتی ملکه میفهمه که یوهوا شاه رو ول نمیکنه ،میگه اوا خا ک به سرم مردم چی میگن؟زن صیغه ای اونجا باشه و ملکه اینجا
خلاصه قشون کشی میکنه اتاق شاه و به یوهوا میگه تو برو من هستم، بعدش یکی این بگو یکی اون بگو که ملکه اخرش کوتاه میاد و با داد و بیداد میره بیرون
سفیران هیون تو به دائه سو نامه حاکم رو میدن و حاکم اتمام حجت کرده که یا جنگ با من و متحدام یا ازدواج با دخمرم
دائه سو هم جلوی کاردارا میگه من چاره ای ندارم جز اینگه با دخترش ازدواج کنم و همه به به و چه چه میکنن که این دائه سو طفلی جقدر فداکاره
دائه سو باخبر میشه که موپالمو شمشیری از شمشیر هان قوی تر ساخته ، موپغلمو انگار میکنه ، دائه سو دستور میده انقدر بزننش تا اعتراف کنه
ماری و هیوپ و اویی حاضر نمیشن اونو مجازات کنن که نارو میخواد بکشدشون ولی فرمانده شون نمیذاره
موپالمو حرف نمیزنه
یومیول میاد به بویو، سوسونو دنباله راهیه تا اونو به قصر ببره وا سه همین با یوهوا صحبت میکنه ، توی راه برگشت دائه سو رو میبینه ، اونم میگه این جومانگ مرده از کله ات بکنش بیرون
سو میگه اگه مرده باشه هم من زن تو نمیشم
خلاصه به یک کلکی یومیول رو میبر ن قصر تا شاه ر و نجات بده
دائه سو به موپالمو 5روز وقت میده تا اون شمشیر یکه میگه نساختم رو بسازه
و بعد هم میره دیدن شاه
یوهوا برای اینکه دائه سو یومیول رو نبینه بهش میگه تو که از اون روز تا الان نیومدی حالا هم برو چون دکتر داره شاه ر و در مان میکنه دائه سو میره
شاه برای چند لحظه به هوش میاد و دوباره بیهوش میشه
یومیول میره و یوهوا بازهم از شاه مراقبت میکنه
دائه سو برمیگرده و دستور میده که اونو بندازن بیرون
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» خلاصه قسمت سی و سوم سریال افسانه جومونگ
وقتی بادبادگ ها مثل بختک رو سر سرباز های هان خراب شدن ، ارتش هان به هم ریخت و بویو هم تا دید وضعیت خوبه حمله رو شروع کرد..
پسر بچه ای که واسه انتقام گرفتن مرگ پدرومادر ش به جنگ اومده بود و توی جنگ قبل جومانگ نجاتش داد زخمی میشه و میمیره
ولی قبل از مرگش جومانگ رو به شری گرفتار میکنه که شعله اش دامن همه رو میگیره
بچه میگه ما رفتیم تو انتقام بابا ننمون رو از اینا بگیر
جنگ شدید تر میشه و سوهم میدونه اگه جنگ به صبح بکشه اوضاع واسه بویو هم بد میشه
واسه همین به سویونگ سفارش میکنه که اگه چیزی خواستن زود بهشون برسون...
جومانگ یکی از فرمانده های هان رو میکشه ، اما شاه هم زخمی میشه و اونو کشون کشون به خیمه اش میبرن
فرماندارهیون تو که میبینه خیلی اوضاع خرابه تصمیم به عقب نشینی میگیره و فرار میکنن ، اونم با یه عده سرباز کم
جومانگ به دائه سو تبریک میگه که خیلی زحمت کشیده (من که اصلا تو صحنه جنک ندیدمش)و میگه من باید ببینم نیروی دشمن چند نفره چون بازم میخوام بهشتون حمله کنم
وقتی جومانگ جسد اون پسره رو میبینه و اصرار افرادش برای کشتن فرمانده یم دون و گرفتن انتقام پسره میبینه ، بایه عده نیرو راه میفته طرف دشمن
نار و که اینا رو مبینه سریعا گزارش به دائه سو میده و دائه سو هم که نامرده و به نارو میگه بپر به فرماندار هیون تو خبر بده ا ون خودش میفهمه چیکار کنه
خبر پیروزی بویو به سومیرسه و خیلی خوشحال میشه اگر چه این خوشحالی یه عالمه غصه پشتشه
شاه که به شدت زخمی شده و هننوز از نتیجه جنگ خبر نداره میخواد لباس بپوشه بره بین سربازها تا روحیه اونا کم نشه که دائه سو سر میرسه و خبر پیروزی رو میده و شاه هم میفته
نارو خبر حمله جومانگ به دسته یوم دون رو به فرمانده هیون تو میده...
شاه میفته تو رختخواب و دکتر ش میگه باید هر چه زودتر برگرده به قصر
کاهن های بیکار قصر هم میرن پیش یومیول و یوری شاگرد کوچیکه به یومیول میگه که پرند ه سه پا ناپدید شده که این علامت بدیه....یومیول به شدت نگران میشه و یه نفر رو میفرسته دنبال جومانگ
از اون ور تو قصر هم سو ریانگ در حال تله پاتی ! با ارواح هست که شاد و شنگو ل به ملکه میگه جان خودم یه اتفاقای خیلی خوبی واسه دائه سو میفته
ملکه هم واسه یوهوا قر و غمزه میاد
تنها یه نفر از لشکر کوچیک جومانگ برمیگرده و میگه تا وقتی بهوش بودم دیدم جومانگ زخمی شد و بعدش بیهوش شدم و دیگه ندیدمش و همه افراد هم مردن....
دائه سو به ظاهر احساس ناراحتی میکنه و میفرسته پی جومانگ پیداش کنن
اویی خبر گم شدن جومانگ رو به بقیه میده و همه کپ میکنن
از همه بدتر سوسونو هست که یه کولی بازی در میاره تاریخی
یه مدت هم مثل مات و مبهوت ها میشه اما یه دفعه سوار بر اسب میره دنبال جومانگ ، سویونگ و اوتایی هم باهاش میرن
نخست وزیر میگه زودتر یه نفر رو به عنوان رییس گارد انتخاب کنین اما دائه سو میگه باید صبر کرد
سربازی هانی که جومانگ رو زده به فرماندار گزارش میده که دیده که جومانگ بعد از زخمی شدن داخل پرتگاه افتاده و مرحوم شده..
از اون طرف هم ، گروه تجسس ویژه ، توی رودخونه یه جسد پیدا میکنن، تا این جسد رو از اب بیارن بیرون سوسونو خودشو تکه تکه میکنه و جیغ و ناله و گریه و اه و اشک....
وقتی میبینه جسد جومانگ نیست همونجا چمباتمه میزنه و بعد هم بیهوش میشه
جلسه اضطراری در ارتش بویو تشکیل میشه که با مسئله جومانگ چیکار کنن و همون موقع نارو خبر میده ارتش هان داره نیرو جمع میکنه دوباره به ما حمله کنه
سو بیهوش توی رختخواب میفته
نخست وزیر که قند اب تو دلش قندیل شده، به دائه سو میگه ببین چه خوش به حالت شده با یه تیر دوتا نشون زدی هم جومانگ مرد و هم تو جنگ پیروز شدی
دائه سو که میدونه به اندازه حومانگ عرضه نداره و نمیخواد توی این جنگ بازنده باشه به ملاقات فرماندار هیون تو میره
محل ملاقات روداشته باشین:
دائه سو به فرماندهمیگه شاید اگه باز جنگ کنی ما بردیم ، ولی اگه جنگ نکنی ما هم به اون دو تاشهره حمله نمیکنیم و شاه هم که مردنی و رفتنیه و اگه من شاه شدم سولان رو میکنم ملکه!
اویی ماری و هیوپ از دائه سو میخوان بذاره برن با دشمن بجنگن تا هدف جومانگ تحقق پیدا کنه ام دائه سو اصلا جوابشون رو هم نمیده
سو بالاخره به هوش میاد و بهش میگن باید جمع کنی بریم که ارتش داره برمیگرده
دائه سو بهش میگه من درک میکنم وسه جومانگ ناراحتی ولی نذار یه مرده قلبت رو اذیت کنه اما سو میگه جومانگ نمرده
بعد هم با اسب میره به همون دریاچه ای که جسد یه نفر رو دیده بودن و به خاطراتش با جومانگ فکر میکنه
ارتش به بویو برمیگرده و شاه هم برگردونده میشه منتها بیهوش
ملکه از ذوق داره میمیره
دائه سو به مامی اش میگه یه پدری از اینا در بیارم که تو کیف کنی صبر کن هرچی زجر کشیدی جبران میکنم..
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدحسین ( جمعه 87/11/11 :: ساعت 12:28 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احساس فراموشی دروس قبل از آزمون یکی از حالاتی که برای تعدادی ازشوق یادگیری، توفان مغزی بی شک مهمترین شرط در تمرکز حواس، علاقه اشوق یادگیری، توفان مغزی بی شک مهمترین شرط در تمرکز حواس، علاقه اتکنیک های نوین مطالعه و رشد و ارتقای درسی می¬پرسند: برای آن که رراههای مفیدی برای درس خواندن براى درس خواندن و یاد گرفتن مفید رتوصیههای روانشناسانه برای بهبود کارایی و اثربخشی یادگیری انسانهاتکنیک هایی برای تند خوانی با بکار بستن نکات زیر مهارت تند خوانینکاتی برای برنامهریزی درسی برنامهریزی درسی مانند کشیدن یک نقشه اکلیدهایی برای حفظ بیشتر مطالب در ذهن اقسام مطالعه مطالعه برای زبرای جلوگیری از اتلاف وقت درست مطالعه کردن را فرا بگیریم هنگامیشیوه هایی برای مطالعه و خلاصه نویسی قبل از انجام هر کاری باید مربهترین زمان برای درس خواندن زمان مناسب برای مطالعه از جمله موضوعمطالعه روشمند در فصل تابستان فرصتهاى تازهاى براى مطالعه و تفکرچگونه کتاب فلسفه را بخوانیم توصیه هاى زیر اصولاً براى دانشجویانىاهمیت انگیزش دریادگیری روانشناسان،یادگیری راتغییرنسبتا پایداری م[همه عناوین(1019)][عناوین آرشیوشده]